-
آدم ها- ۸
چهارشنبه 5 آبانماه سال 1389 15:03
سه نوبت، صبح و ظهر و شب. هر بار، دو ساعت. مینشیند روی بالکن. هر فصلی میخواهد باشد، همیشه یک پیراهن گلگلی خنک تابستانی با پس زمینهی قرمز تنش است، و لیوان چای توی دستش یخ کرده. چند دقیقه یک بار موهای سفیدش را میزند پشت گوشش، دامنش را صاف میکند و یک قلپ از چاییاش میخورد. دوباره چشم میدوزد به کوچه. میشمارد....
-
روزهایی بود که تب هم خواستنی بود
یکشنبه 25 مهرماه سال 1389 11:36
صبح مامان بیدارم کند که بلند شو، الان سرویس میآید. لای چشمهایم را باز کنم و بگویم: آب دهنم رو نمیتونم قورت بدم. مامان لبش را بچسباند به پیشانیام و بگوید: انگار تب داری، وایسا درجه بیارم. تب داشتهباشم، با خیال راحت چشمهایم را ببندم و هر چند وقت یکبار چشمهایم را باز کنم تا آب پرتقال و قرص سرماخوردگی و سیب بخورم....
-
همشهری بچه ها
دوشنبه 19 مهرماه سال 1389 20:21
دم غروبی حال آسمون خوب بود، پاییز واقعی، هوای ملس. وقتی بالاخره یک دکه پیدا کردم دیدم کلاه قرمزی هم حالش خوبه، نشسته روی جلد زرد رنگ "همشهری بچهها". نشون آقای روزنامهفروش دادمش که یعنی من اینو میخوام. گفت: روش نوشته چند؟ گفتم: از صبح نفروختین مگه؟ اگه میگفت نه همهشو میخریدم. گفت: چرا خانم، قیمتها...
-
بیا ای نسیم آرزو، برای دلم قصه بگو
جمعه 16 مهرماه سال 1389 16:09
* کاکتوس قلبی شکل هدیهی تولد پارسال مچاله شد، زرد و نزار. فکر نمیکردم اینقدر نازنازی باشد. بهانه میآورم البته، غصهدارم که یادم رفت آبش بدهم. برای همین تقصیر را میاندازم گردن خودش که غصهام کمتر بشود. * فلشم نیست، کیفم توی ماشین لباسشویی است. ماشین دارد میچرخد. یادم میآید فلش را آخرین بار توی کیف دیدم. فلش هست،...
-
آدم ها - ۷
یکشنبه 11 مهرماه سال 1389 11:28
هنوز عکس فردین به دیوارشه هنوز پرسه تو لاله زار کارشه تو رویاش هنوزم بلیط می خره می گه این چهارشنبه رو می بره تو جیباش بلیطای بازندگی روی شونه هاش کوه این زندگی حواسش تو سی سال پیش گم شده دلش زخمی حرف مردم شده سر کوچه ملی یه مرده یه مرد که سی سال پیش ساعتش یخ زده نمی دونه دنیا چه رنگی شده نمی دونه کی رفته...
-
فوق نگاری
دوشنبه 5 مهرماه سال 1389 22:55
خیابان دانشگاه مشاور املاک دارد، آژانس دارد، سوپرمارکت دارد، یک کتابفروشی رهنما دارد، دو سه تا ساندویچی دارد، یک مانتوفروشی هم دارد که حراج کرده... چلوکبابی رفتاری هم دارد که خب ما دانشجوییم، حواستان هست؟ یک پارک "پیشکسوتان" هم هست. پیشکسوتِ چی؟ نمیدانم، من داشتم رد میشدم کمی دود و دم دیدم... ولی فکر نکنم...
-
آدم ها- ۶
یکشنبه 4 مهرماه سال 1389 00:34
کلی آدم نصفه و نیمه دارم. چند خط نوشتم و بعد ولشون کردم به امان خدا. این روزها آدم بیسر دیدین که توی پیادهرو بهتون تنه بزنه؟ نترسین. اون مال منه، هنوز قیافهشو نساختم. آدمی دیدین که مییاد کتابفروشی جیباشو خالی میکنه بعد یادش مییاد سواد خوندن نداره؟ بگین کجاس بیام دنبالش گم نشه. آدمی دیدین که داره اشک میریزه اما...
-
ردیف دوم، کنار دیوار
پنجشنبه 1 مهرماه سال 1389 18:48
من خاطرهی تو را جا گذاشتم. نه، آن موقع ها برج فرمانیه نبود، حرف عمل دماغ و فر کردن مو نبود، مبلهای استیل و پردههای سنگین و لوسترهای طلایی و آلبومهای عروسی نبودند. آن موقع من بودم که از روپوش مدرسه بدم میآمد، از موهای وز بدم می آمد، از زنگ تفریح کوتاه بدم میآمد. عوضش تو را داشتم که بغل دستیام بودی، که تمام کلاس...
-
استانبول
سهشنبه 30 شهریورماه سال 1389 23:40
امروز با دوستی از استانبول می گفتیم. دیدم چه قدر دلم تنگ شد برای آن یک هفته که اصلا انگار روی زمین نبودم. سطرهای زیر افتاده بود کناری به تاریخ 19 تیر. دلم خواست بگذارمش اینجا، همراه این عکسی که روز آخر از خیابان استقلال گرفتم، که یکهو باران زد و چترها باز شدند... از رنگ ها عبور کرده ام از غروب خورشید روی دریای مرمره...
-
از گفت و گوی کامبیز درم بخش با روزنامه شرق
یکشنبه 28 شهریورماه سال 1389 18:38
*روحیه طنزی که در وجودم هست باعث شده به مرگ هم نگاهی طنزآلود داشتهباشم. طنز در زندگی واقعی همه ما وجود دارد. زندگی خودش طنز است و تنها باید آدمهایی پیدا شوند و این طنزها را کشف کنند. راجع به همین مرگ میدانید که من چندین و چند بار عمل جراحی شدم و دوبارش به علت سرطان بوده و هنوز هم در حال شیمی درمانی هستم. هر آدم...
-
آدم چه می داند؟
سهشنبه 23 شهریورماه سال 1389 13:30
دیشب خیلی خوش گذشت. همان جمعهای فامیلی که من عاشقشانم. پانتومیم بازی کردیم و سر اشکل گربه باختیم، یک فنی کشتی است انگار. با نوا هم رفتیم باغ را گشتیم و بعد نوا برای همه تعریف کرد که الان توی یک جنگل ترسناک بوده که پلنگ و فیل و گربه داشته. گربه داشت، با هم به گربههه کالباس دادیم، اما پلنگ و فیل را من ندیدم. بعد هم...
-
داغ دیر سال من
شنبه 20 شهریورماه سال 1389 16:48
روزهای بعد از تصادف مادرجان بود. نه، ده سال پیش. مامان هیچوقت خانه نبود، دلم بودنش را میخواست، نه یادداشتهای "غذاتان روی گاز است." یک روز مامان خواست خوشحالمان کند. خوراک مرغ توی فری درست کرد، با سیب زمینی سرخ. برای میلاد شلوار بیرون برداشت که اگر خواست لباس مدرسه را عوض کند. من روسری تازهام را...
-
آدم ها- ۵
جمعه 19 شهریورماه سال 1389 11:53
هر ماه رنگ موهایش را عوض میکرد. تازگیها بنفش و آبی بود، قبلش صورتی. درختها را دوست داشت، درختهای سپیدار را بیشتر. وقتی بچه بود تصمیم گرفته بود تمام درختهای سپیدار دنیا را ببوسد. به خودش قول داده بود، مجبور بود. برای همین مسافرت رفتن با او دیوانه کننده بود، هر چند دقیقه یک بار داد میزد:بزنید کنار، بزنید...
-
cry on shoulder
چهارشنبه 17 شهریورماه سال 1389 22:57
گاهی دلم نوشتن میخواهد. اهمیت نمیدهم، آنقدر سر خودم را گرم میکنم که یادم برود چی میخواستم بنویسم، یاد گرفتم اینجوری زندگی کنم. با اهمیت ندادن به هر چیزی که دلم میخواهد. خواستن هام زیاد شدهبود، توی دلم جا نمیشد، توی سرم جا نمیشد، توی تنم جا نمیشد…گاهی اشک میشد و سرریز میکرد. بعد یک روز نشستم و آرام حرف زدم...
-
تولدتان مبارک آقای نویسنده!
سهشنبه 16 شهریورماه سال 1389 13:33
من یک روز میتوانم یک کتاب بنویسم و اسمش را بگذارم: بررسی تحول نمونه امضای هوشنگ مرادی کرمانی در طول زمان. بار اول جلوی پارک قیطریه بود. دبستانی بودم، تازه قصههای مجید را خوانده بودم. یکهو داد زدم:بابا، هوشنگ مرادی کرمانی، نگه دار. پریدم پایین، شیوه امضا گرفتنم مثل آدم دزدیدن بود، صبح جمعه یکهو یک ماشین جلویتان نگه...
-
آدم ها- ۴
جمعه 12 شهریورماه سال 1389 16:12
عباس خوشبخت، با پنج سال سابقه کار در ساندویچیهای تهران. خودش را اینجوری معرفی میکرد. فامیلیاش را دوست داشت، خوشبخت. عباس با بلوزهایی پر از لکه غذا، عباس با سرآستینهای دماغی، عباس با موهای تف مالی شده... میتوانست اینها را هم ته معرفیاش اضافه کند. از روی لباسهایش میشد فهمید روز قبل چی خورده. آب هندوانه، لکههای...
-
بچه های مدرسه والت
چهارشنبه 10 شهریورماه سال 1389 15:24
یکی از غمگینترین آهنگهایی که توی عمرم شنیدم؟ تیتراژ بچههای مدرسهی والت. مشقهای تلنبار شده، جوجهی مرده، همکلاسیای که دیگر با من حرف نمیزند، غروبهای جمعه که پشتشان شنبهی عبوس است، شنبهی خاکستری. دختر کلاس پنجمی که به من زور میگفت. موهایی را که مامانم بافته بود از زیر مقنعهام باز میکرد. من هیچی نگفتم، بغض...
-
آدم ها-۳
شنبه 6 شهریورماه سال 1389 13:55
سیزدهساله ام.با قد دراز، اگر کسی دوستم داشتهباشد میگوید قدت بلند است، اگر کسی دوستم نداشتهباشد میگوید: دیلاق. خودم میگویم دراز، نظری راجعبه خودم ندارم، برای همین دراز خوب است. بالای ابرویم جای یک زخم است، وقتی بهش فکر میکنم گریهام میگیرد، به کسی نگویید اما تقصیر مادرم است.یک روز نشسته بودم روی زمین، جلوی...
-
ساحل،تو نباشی چه کسی شبا منو برسونه خونه؟
پنجشنبه 4 شهریورماه سال 1389 12:26
گاهی با خودم میگویم:چه فرقی میکند؟دوری،دوری است.حالا گیرم یک خیابان باشد یا یک شهر یا یک قاره. برای دلداری است؟ نمیدانم. گاهی که دلم برای کسی تنگ میشود، فکر میکنم دوست دارم حالا پهلویم بود، شیراز باشد یا ساوه یا سعادتآباد یا کانادا چه فرقی میکند؟ باید کنارم باشد که نیست. برای دوستانم خوشحالم، میروند دنبال...
-
آدم ها-۲
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1389 22:01
موقع خندیدن گونههایش چال میافتد. یکی،دو نفر یکی،دو بار بهش گفتهاند وقتی میخندی شبیه فرشتهها میشوی. از وقتی این را شنیده به هر چیز مربوط و نامربوطی میخندد: - خوب هستین مهری خانم؟ مهری خانم میخندد: والا چی بگم. - اینها رو چند گرفتین؟ مهری خانم میخندد: مفت. - چی ریختین توی این؟ مزهی خاصی میده. مهری خانم...
-
کافی ست بخوانی آسمان را
یکشنبه 31 مردادماه سال 1389 13:10
بعد سحر فن را خاموش کردم، پنجره را باز کردم و دراز کشیدم روی تخت تا خوابم ببرد. یک نسیم خوبی میزد توی اتاق. بوی خوبی هم داشت که مرا یاد تمام چیزهای خوب میانداخت. یاد خانهی حیاطدار، خوابیدن زیر پشهبند روی تختِ توی حیاط، هندوانهای که توی حوض چرخ میخورد تا خنک شود، صدای ممتد جیرجیرکها،آسمان پرستاره... هیچوقت...
-
آدم ها- ۱
جمعه 29 مردادماه سال 1389 16:00
مرد، سی و پنج،شش ساله، مجرد، کارمند بانک. از آنهایی که شلوارشان را تا بالای شکمشان بالا میکشند و با کمربند محکم میکنند. سر کار دمپایی میپوشد، با جوراب ضخیم پشمی. زمستان و تابستانش فرقی نمیکند، جوراب پشمی جزو لاینفک زندگیاش است، توی مهمانیها وقتی یک گوشه نشسته و عینکش را از روی دماغش میدهد بالاتر و به سوالها...
-
گویی که نیشی دور از او،در استخوانم می رود
سهشنبه 26 مردادماه سال 1389 15:15
رفته است،بی که دلیل بیاورد برای رفتنش. یکجور آرام غمگینی هم رفته،لابدبا یک آه بلند رویش را برگردانده و پاهایش را لخ لخ کنان کشیده روی زمین. دختر چند قدم پشت سرش رفته،بعد دیده نه،حالا که اینجور بی دلیل و آرام و غمگین رفته...رفته دیگر! بعد هی ناخن هایش را فرو کرده توی دست هایش که نه گریه نمی کنم،گریه نمی کنم. رسیده به...
-
روزهای گرم/روزهای بادبادک،آرزو،امید/مثل روزهای عید
چهارشنبه 20 مردادماه سال 1389 23:06
حداقل می دونم چرا نوجوونی رو اینقدر دوست دارم.نه نوجوونی خودم رو فقط،نوجوونی رو... وقتی چهارده سالته بال داری،،پرواز رو بلدی،نه که آرزوی پرواز داشته باشی،جدی جدی بلدی ش...رویا داری،قراره دنیا رو عوض کنی،نجات بدی... فاصله ت با رسیدنت به رویا فقط اینه که تند و تند شمع های تولدت رو فوت کنی و هی به عددهای روی کیک که...
-
.
پنجشنبه 14 مردادماه سال 1389 15:26
عروسک محبوب بچگی های من یک خرس بود،یک کمی از من کوتاه تر،دامن های من اندازه اش بود.دامن پایش می کردم و می بردمش بیرون.خیلی هم دوستش داشتم.گندگی و نرمالو بودنش را دوست داشتم،دامن سبز گلدار که تنش می کردم و می بردمش بیرون بیشتر از همیشه. حالا بوی نا می دهد،بوی کهنگی مانده توی تنش. دهانش را سوراخ کرده بودم،شیشه شیشه چایی...
-
از حیرانی ها- ۴
یکشنبه 3 مردادماه سال 1389 13:47
از یک گوشه ی اطاق به گوشه ی دیگر سفر می کند تمام فاصله اش تا من همیشه همین قدر است تنهایی. «قدسی قاضی نور» + از حیرانی ها-۱ + از حیرانی ها-۲ +از حیرانی ها-۳
-
مرا ببر به زمین و زمانه ای دیگر
دوشنبه 31 خردادماه سال 1389 10:27
هیچ وقت دلم اینقدر نوشتن نمی خواسته که امشب،که الان.همای دارد می خواند:یاران هوار،مردم هوار،از دست این دیوانه یار،از کف بدادم اعتبار... دلم می خواهد بروم،نمی فهمم چرا هیچ کدام از این جاده ها سهم من نیست.سهم من از رفتن فقط اتوبوس های بی آر تی است که پشت چراغ قرمز می مانند و می مانند و آفتاب با تمام زورش پهن می شود روی...
-
بالهای سراسیمه
چهارشنبه 26 خردادماه سال 1389 21:30
زل زده بود به دوربین و توی چشم هایش چیزی موج می زد که شادی نبود.یعنی نمی توانست شادی باشد،با آن مقنعه ی تنگ که روی پیشانی اش را پوشانده بود و آن روپوش سبز بدرنگ که به تنش زار می زد. اسمش را به من نگفت.قبل از اینکه بنشانمش جلوی دوربین دست کشیدم روی سرش و پرسیدم:اسمت چیه عزیزم؟ نگاهم کرد،انگار از چیزی یکه خورده یا...
-
ابر بارانش گرفته
پنجشنبه 20 خردادماه سال 1389 11:28
دیروز یکی از روزهایی بود که مامانم را خیلی زیاد دوست داشتم،با اینکه از صبح بیرون بودم و خیلی ندیدمش.شب داشتم فکر میکردم چهقدر خوب که من یک زمانی توی دل مامانم بودم،اینقدر نزدیک به او. لابد خیلی اذیتش میکردم اما خیلی دوستم داشته،برایش خیلی مهم بودهام...حتما! تمام آدمها یکروزی توی دل مامانشان بودند،نوزاد...
-
ستاره ها نهفتند در آسمان ابری
سهشنبه 18 خردادماه سال 1389 00:22
کمی از غروب گذشتهبود که از تاکسی پیاده شدم.داشتم از جلوی محوطه رد میشدم و بازی بچهها را نگاه میکردم. چهار تا دختر دبستانی نشستهبودند توی چمنها،با پیراهنهای نخی تابستانی. یکیشان داشت میگفت ماه که این شکلی باشد هر آرزویی بکنیم برآورده میشود. بلند شدند و زل زدند به ماه،من هم برگشتم و به ماه نگاه کردم،داشتم خودم...