*فرازی از مناجات حضرت امیر در مسجد کوفه:
«مولایم،ای مولای من...توبی رهنما و منم سرگردان و آیا رحم کند سرگردان را جز رهنما»

*با خدا حرف می زنم امشب
با زبان ستاره و خورشید
با دلی که پیش چشم تو
باز می شود پر از امید                            

برای نوشتن بهانه ای باید تو را

*بهانه های بودنم را روی کاغذ می نویسم و نگاهشان می کنم:
۱-آسمانی که آبی است.
۲-درختانی که سبزند.
۳-اتاقی که پر از آرامش است.
۴- پنجره ای که رو به درخت کاج باز می شود.
۵-لحظه هایی که نباید از لای انگشتانت بلغزند و گم شوند.
کاغذ را دم دست می گذارم تا اگر احساس دلتنگی کردم در بودنم تردید نکنم.

*وبلاگم را باز می کنم،میخواهم بنویسم،باید بنویسم،این وبلاگ مال من است،مال من و لحظه های سبز و آبی ام...
آرشیو وبلاگم را زیر و رو می کنم،همه ی نظراتم را می خوانم،بلکه بهانه هایم را میان روزهایی که سه بار می نوشتم بیابم اما...راه به جایی نمی برم!
احساس می کنم که وبلاگم میان هزاران هزار وبلاگ دیگر گم می شود،احساس می کنم بودن یا نبودنم هیچ فرقی نمی کند.همین حس آزارم می دهد،انگار نخی که مرا به دنیای مجازی وصل کرده بود پاره شده،انگار دیگر این فرشته ی کوچک و صفحه ی صورتی مال من نیست...
نمی شود بنویسی در جایی که مال تو نیست،نمی توانی بنویسی وقتی می دانی نوشتنت دردی از کسی دوا نمی کند.باید بهانه هایم را پیدا کنم،کاغذم کجاست؟!

*از تمام دوستانی که برای پست قبل نظر داده بودند ممنونم.متاسفانه به دلایلی مجبور شدم کامنتهایم را بردارم.