من همون پرنده بودم که یه روزی بال و پر داشت

داشتم برمی گشتم خانه،گاهی نور چراغ ماشینی می ریخت توی خیابان و روشنش می کرد.من تاریکی را بیشتر دوست داشتم،سنگی انداخته بودم جلویم،آهنگ خواهران غریب را گوش می دادم و دستهایم توی جیبم مچاله شده بود.ناگهان چیزی آمد سراغم که ماه ها بود فراموشش کرده بودم:وجد!

خوشا پریدن با این شکسته بالی ها!

نمی توانم باور کنم من همان آدم چند ماه پیشم.اینها را اینجا نمی نویسم چون درمانده شده ام،می نویسم چون می دانم نمی توانم روبه روی کسی بایستم و برایش تعریف کنم،نمی توانم در جواب آدم هایی که می گویند:«تو چه مرگته؟» بگویم:همه چیز برای من تمام شده. 

 اینها را اینجا می نویسم چون می دانم تو گذرت به اینجا نمی افتد.چون دارم خفه می شوم و پایم را که از خانه(تنها جای امن دنیا) می گذارم بیرون سرگیجه می گیرم. آره،من هر روز ساعت 6 بیدار می شوم،کمی مربای سیب می خورم با یک لیوان چای تلخ. و بعد از خانه می زنم بیرون. اتوبوس ها همیشه شلوغند.همیشه باید لبخند خجولی روی لبت باشد در جواب آدم هایی که پایشان را لگد کرده ای،تنه زده ای بهشان و زودتر از آنها نشسته ای روی یک صندلی خالی. 

 فکر کنم باید معذرت بخواهم.از تمام آدم هایی که رنجاندمشان،که تندی کرده ام،من دیگر کاری از دستم برنمی آید،کلاهم را دو دستی چسبیده ام و هر چند وقت یک بار زیر پایم را نگاه می کنم تا ببینم چه قدر فرو رفته ام.  

نگاهم کن!من دیگر چه چیزی برای از دست دادن دارم؟چند وقت است که حرف نزده ام؟چند وقت است که هراس رهایم نمی کند؟چه قدر خوب که خانه هست حداقل،چه قدر خوب که در خانه عشقمان راست است،دروغمان هم حتی!  

من عادت کرده ام دیگر.به جای خالی تمام آدم ها و دلگیرم،بیش از همه از دست تو که یادت رفت من منتظر مرهم توام،که بگذاری روی زخم هایم،ببندی شان.یادم بدهی می شود هنوز آدم ها را دوست داشت،نگفتی که هنوز کسانی هستند که می شود اعتماد کرد به حضورشان.  

دو ماه از پاییز گذشته،نه؟سالگرد قیصر هم گذشت،نه؟ 

 من نمی خواستم اینجا خاکستری باشد،ابر باشد.اما نشد،از من تنها کاری برنمی آمد.حالا فقط منتظرم.روزنه ای هست حتما برای نفس کشیدن.   

پیوست:راستی، باید از زهرا تشکر کنم لابد.بابت مهربانی همیشگی اش که عجیب خوب می کند حال آدم را!