نمی توانم باور کنم من همان آدم چند ماه پیشم.اینها را اینجا نمی نویسم چون درمانده شده ام،می نویسم چون می دانم نمی توانم روبه روی کسی بایستم و برایش تعریف کنم،نمی توانم در جواب آدم هایی که می گویند:«تو چه مرگته؟» بگویم:همه چیز برای من تمام شده.
اینها را اینجا می نویسم چون می دانم تو گذرت به اینجا نمی افتد.چون دارم خفه می شوم و پایم را که از خانه(تنها جای امن دنیا) می گذارم بیرون سرگیجه می گیرم. آره،من هر روز ساعت 6 بیدار می شوم،کمی مربای سیب می خورم با یک لیوان چای تلخ. و بعد از خانه می زنم بیرون. اتوبوس ها همیشه شلوغند.همیشه باید لبخند خجولی روی لبت باشد در جواب آدم هایی که پایشان را لگد کرده ای،تنه زده ای بهشان و زودتر از آنها نشسته ای روی یک صندلی خالی.
فکر کنم باید معذرت بخواهم.از تمام آدم هایی که رنجاندمشان،که تندی کرده ام،من دیگر کاری از دستم برنمی آید،کلاهم را دو دستی چسبیده ام و هر چند وقت یک بار زیر پایم را نگاه می کنم تا ببینم چه قدر فرو رفته ام.
نگاهم کن!من دیگر چه چیزی برای از دست دادن دارم؟چند وقت است که حرف نزده ام؟چند وقت است که هراس رهایم نمی کند؟چه قدر خوب که خانه هست حداقل،چه قدر خوب که در خانه عشقمان راست است،دروغمان هم حتی!
من عادت کرده ام دیگر.به جای خالی تمام آدم ها و دلگیرم،بیش از همه از دست تو که یادت رفت من منتظر مرهم توام،که بگذاری روی زخم هایم،ببندی شان.یادم بدهی می شود هنوز آدم ها را دوست داشت،نگفتی که هنوز کسانی هستند که می شود اعتماد کرد به حضورشان.
دو ماه از پاییز گذشته،نه؟سالگرد قیصر هم گذشت،نه؟
من نمی خواستم اینجا خاکستری باشد،ابر باشد.اما نشد،از من تنها کاری برنمی آمد.حالا فقط منتظرم.روزنه ای هست حتما برای نفس کشیدن.
پیوست:راستی، باید از زهرا تشکر کنم لابد.بابت مهربانی همیشگی اش که عجیب خوب می کند حال آدم را!
سلاااااااااااام !
اول!
بابا مبارکه!
چقده ما رو چشم انتظار می ذاری؟
نگرانت شده بودم!
حالا خوب است که خانه هست و عشقهایش مثل همیشه.
سخت است خانه برایت رنگ دیگری داشته باشد دانشگاه خیابان همهجا همهچی و هر روز احساس کنی که دیگران جور دیگری نگاهت میکنند انگار ارث پدرشان را خوردهای احساس کنی دیگر سلامشان همان سلام قدیمی نیست احوالپرسیشان هم احساس کنی که چیزی از تو دیدهاند که خودت هم نمیدانی چه: تو که آسه آمدهای و رفتهای. احساس کنی هر اجتماع بیش از یک نفری که دارد حرف میزند نقل مجلسشان بدوبیراه به توست
خدا را شکر جای شکرش همیشه باقیست
همیشه از بد بدتری هم هست
عجیبتر اینکه حال من، وقتی با تو هستم، خوب است این روزها!
مریم من! هر چه قدر هم که بگویی، باورم نمیشود کسی که زنگ گوشی اش آهنگ بابا لنگ دراز باشد و توی نمایشگاه کتاب مثل یک کودک مدام بالا و پایین بپرد هم ممکن باشد روزی بگوید همه چیز برایش تمام شده...به خورشید اعتماد کن...
گوگل ریدر که خبر روشن شدن چراغ اینجا رو داد پر کشیدم اومدم. پاراگراف اول رو که خوندم خواستم بگم آخه چه مرگته؟ بیشتر که خوندم اومدی جلوی چشمم. واضحتر و واضحتر شدی. انقدر دلم برات تنگ شده بود که نتونستم دعوات کنم... میفهممت. خودم بارها و بارها این حال شدم... زمان. فقط همین!
همین که نوشتی خوب بود!
روزنه ایی برای نفس کشیدن ... حتی به جایش بارانی که بشود زیرش راه رفت ... یا زمستانی که انگار قرار نبود برسد تا زیاد لباس بپوشیم...
معذرت ؟ یعنی چی ؟ ...
سلام مریم من
کجایی تو دختر؟! گمت کرده بودم
چرا خاکستری شدی؟ فرشته ت کجا رفته؟ من دلم تنگ شده بود واسه شنیدن خواب های طلایی معروفی...
چقدر بزرگ شدی از اون روزگار هشت و سیب و هم اندیشی و ...
چقدر دلم تنگ شده برات...
یادمه یه روزی این شعر قیصر امین پور رو برات نوشته بودم:
بهترین لحظه ها
روزها
سال ها را
با تمام جوانی
روی این پله های بلند و قدیمی
زیر پا می گذارم
بین بیداری و خواب
روبروی تو در لحظه یی بی کران می نشینم ...
راستی باز هم می توانم
بار دیگر از این پله ها
خسته
بالا بیایم
تا تو را لحظه یی بی تعارف
روی آن صندلی های چوبی
با همان خنده بی تکلف ببینم ؟
بهترین لحظه ها...
لحظه هایی که در حلقه کوچک ما
قصه از هر که و هر کجای زمین و زمان بود
قصه عاشقان بود
وای...!!چند لحظه فکر کردم تداعی؟و بعد باورم نشد.
اگر بدانی چه قدر،چه قدر دلم تنگ شده برای آن روزها،برای داشتن تو و روزگار هشت...
چه خوب که اینجا را پیدا کردی!چه خوب که مطمئنم چشمهایت هنوز برق می زند...کوچولوی عزیز من!
مامان قاطی ... مامان دلتنگ ... بچه ت هم که رفته لای باقالی ها با اینهمه مشکل هوم ؟
اگه خونه تون واقعا امنترین جای دنیاست برات حتی فکر بیرون رفتن ازش رو هم نکن ... !
بعد از روز ها
بعد از روز هایی که خالی از تو بود
خیال می کردم وقتی ببینم این جا یک نوشته جدید نوشته شده خوشحال می شوم
خیال می کردم تو به من راست می گوییکه حالت خوب خوب است
خیال می کردم این ها همه اش خیال است که تو حالت خوب نیست و دنیا مثل همیشه نیست برایت
در تمام این روز ها با خودم خیال کردم
مدام حساب کردم که چرا مریم این طوری
چرا مریم اون طوری نیست
چرا مریم نمی خندد؟!
چرا خنده های من مریم را به وجد نمی اورد؟!
چرا صدای مریم پر از دلتنگی است و اصلا غم هایم را از یادم نمی برد؟!
چرا مریم بد اخلاق شده است؟!
مدام خیال می کردم این ها خیال هستند! همه این چرا ها! کاش این پست را نمی نوشتی مریم! کاش با این حرف های ریشه نمی زدی به خیالات خاکستری من! ببین! لبخندم چقدر کم رنگ شده است...
می بینی؟!
دلم برایت هزار بار تنگ شده است!
حالا دلت وا شد نه ؟
خوبه که نوشتی مریم جان. بازم بنویس . حتی اگه فکر می کنی همه چیز تموم شده برات. می دونی تا آخر زندگی چند بار این احساس رو می کنی؟
این تازه اولشه. زندگی کردن سخته. اما اگه بتونی این لحظه ها رو بگذرونی بعدش خوشی ها هم زیادن.
دو ماه از پاییز گذشته و اینجا خاکسترى ست.
دو ماه که از بهار بگذرد -اگر که مانده باشیم- سبز مى شود آخر؟
دختر جان ما همه درگیر این احساساتیم. یک کمی که بگذرد قواعد بازی را یاد می گیری
نه تهمینه.یاد نمی گیرم.فقط عادت می کنم...همین!
war by war !
میفهمم.
بد بلایی به جانمان افتاده مریم. بد بلایی.
دعا میکنم.
من که ندیده ام ... اما
دو ماه از پاییز گذشته اما به آخر پاییز من که خیلی مونده... اصلا پاییز من از تابستون شروع شد... حالا خدا می دونه کی تموم می شه. خیلی دوست داشتم دلداریت می دادم. اما چون خودم هم حالم خیلی بده هیچی نمی تونم بگم. دلم هم نمی خواد بگم امیدوارم زودتر بهار شه. چون پاییز قشنگ ترین فصل ساله! می بینی چقدر چرت و پرت می گم؟! همینه دیگه... دیوونگی پاییزیه
هاه! من تازه دیدم که! یعنی همون قد که به من خوش گذشت به تو هم خوش گذشت؟ معلومه کفشای بیست و یک سالگی باید سنگین تر باشن. با کفشای سنگین راه رفتن بعد از یه تولد شاد بیشتر می چسبه!