تولد عید شما مبارک!

ماه نگار توی سرم چرخ می‌خورد، ماه نگار نگاهم می‌کند، ماه نگار می‌نشیند روی میزم بستنی قیفی لیس می‌زند... آن قدر مطمئنم اسمش ماه نگار است که می‌دانم خودم مریمم.

از کل داستان فقط همین را مطمئنم. یکی بود، یکی نبود. یک دختری بود که اسمش ماه نگار بود.

بعد؟ نمی‌دانم قرار است چه بشود.

الان همه جایم درد می‌کند، دو سه روز است فقط دارم می‌سابم. دیگر جایی توی این اتاق نیست که رنگ کف و دستمال جادویی را ندیده باشد.

قبلش توی جنگل زندگی می‌کردم و برایم مهم نبود سطل آشغال تا کجا پر است. پایم می‌خورد بهش و پوست پفک و دستهٔ مو و کاغذ پاره می‌ریخت کف اتاق. من برمی گرداندمشان توی سطل و دوباره می‌رفتم سر کار خودم.حالا دلم نمی‌آید حتی یک هسته بندازم توی سطل، دستم نمی‌رود، سطل تازه شسته شدهٔ براق... هر جا گردی می‌نشیند سریع دستمال برمی دارم و می‌سابم.

دست خودم نیست، عید هنوز هیجان زده‌ام می‌کند، روزهای آخر اسفند روانی می‌شوم از ذوق. همیشه می‌ترسم توی خیابان که راه می‌روم، تصادف کنم و بمیرم و سال تحویل زل نزنم به ماهی هفت سین که ببینم می‌چرخد یا نه.

هیچ چیز عید برایم تکراری نمی‌شود. با اینکه از آرایشگاه شلوغ متنفرم، از ترافیک دم عید، از خانه تکانی، از اینکه مامان می‌گوید برویم برای عید لباس بخریم و من می‌گویم همین‌ها که دارم خوب است...

با تمام این‌ها عید را دوست دارم. یکجوری سبکم می‌کند،‌‌ رها و امیدوار. حالی که تمام سال هر کاری بکنم این قدر اصیل نمی‌نشیند توی روزهام.

از اینترنت کتاب انگلیسی دانلود کردم که تعطیلات بنشینم بخوانم، می‌خواهم امسال زبان بخوانم، همه‌اش زبان بخوانم... می‌خوانم؟ معلوم است که نه، مگر گودر مُرده که من زبان بخوانم؟

درس بخوانم، کم کم به پایان نامه فکر کنم، برای ماه نگار یک داستان پیدا کنم که آرام بگیرد (الان دارد گوشهٔ اتاق ورجه ورجه می‌کند)... همین‌ها، مغزم جلو‌تر نمی‌رود، تمام نقشه‌ام همین است. که خوب درس بخوانم. هفده سال، هفده سال است نقشه‌ام همین است و آخر سر چیزی گیرم نیامده، درس هم نخوانده‌ام که دلم خوش باشد.

چرا هیچ وقت نمی‌گویم می‌روم دنیا را می‌گردم، یک عالم پول درمی آورم، دیوار اتاقم را سبز می‌کنم، از تجریش تا راه آهن را پیاده می‌روم؟

همه‌اش می‌گویم من خوب درس می‌خوانم... زندگی‌ام یک خط آرام و ساکت است.

اما توی سرم شلوغ است، پر از نقشه‌های جور واجور و تمام نشدنی، ماه نگار را که می‌بینم می‌فهمم این نقشه‌ها از کجا آب می‌خورند، از روزهای نوجوانی‌ام.

روزهای آخر اسفند دوباره نوجوانم، شلوغ و پرهیاهو. آینده برایم یک دنیای کشف نشده و جالب است. همه چیز هیجان انگیز می‌شود، حتی همین ملحفه‌ای که امروز انداختم توی ماشین. یعنی پودر جدید چه بویی دارد؟

کتاب ها به یاد می آورند

دو سال است که دم عید یک لیست می‌نویسم از کتاب‌های کودک و نوجوانی که در طول سال خوانده بودم و دوستشان داشتم... کتاب‌هایی که به نظرم می‌شود به بچه‌های دور و بر عیدی داد.

این لیست امسالم است که امروز در صفحهٔ «ادبیات کودک» شرق منتشر شد.

با این توضیح که در روزنامه فقط کتاب‌های چاپ ۸۹ را معرفی کرده بودم و در لیست وبلاگی‌ام دو کتاب چاپ ۸۸ هم هست.   

 

در جست‌و‌جوی آبی ها

لوئیس لوری. مترجم: کیوان عبیدی آشتیانی. نشر: کتاب ونوشه (چشمه). چاپ اول: ۱۳۸۹

 

این کتاب بخش دوم از یک تریلوژی است. کتاب اول این مجموعه با نام بخشنده که از سوی همین مترجم و ناشر منتشر شد و امسال تجدید چاپ گردید، برندهٔ مدال نیوبری است. نیوبری از معتبر‌ترین جوایز جهانی در زمینهٔ ادبیات کودک و نوجوان است.

هر کدام از این کتاب‌ها را می‌توان اثری مستقل قلمداد کرد. زمینهٔ اصلی این تریلوژی نگاهی خاکستری یه آیندهٔ ساکنان کرهٔ زمین است. اگر در «بخشنده» جامعه توانسته بود به این تکنولوژی دست پیدا کند که خاطرات و احساسات مردم را از روحشان پاک کند تا آن‌ها در جهانی مکانیکی و بدون دغدغه‌های انسانی زندگی کنند؛ در «در جست‌و‌جوی آبی‌ها» مردم انگار به دوران پیش از تاریخ برگشته‌اند. دورانی که در آن زندگی قبیله‌ای هست، افراد معلول از بین برده می‌شوند چون نمی‌توانند همپای بقیه کار کنند، وحشیگری بیداد می‌کند و...

اما دختری یتیم به نام کایرا با وجودی که با پای کج متولد شده حق حیات می‌یابد، چون هنرمند است و قدرتی بی‌نظیر و استثنایی در بافت پارچه با نخ‌های رنگی دارد.

با همین قدرت است که کایرا تلاش می‌کند آینده‌ای متفاوت را برای مردم دهکده‌اش رقم بزند، آینده‌ای پر از آرامش و صلح،‌‌ رها از نگاه غیر انسانی سرپرستان دهکده.   

 

ملیکا و گربه اش

نویسنده: سید نوید سید علی اکبر. تصویرگر: لیسا برجسته. ناشر: کتابهای فندق (افق)، چاپ اول: ۱۳۸۹

 

تا به حال سه جلد از مجموعهٔ «ملیکا و گربه‌اش» با نام‌های «عروسی گربهٔ ملیکا با خانوم مگس»، «غول ده کله» و «ماشین گربه باک نداره» منتشر شده است.

خلاقیتی که در این مجموعه به چشم می‌خورد، در کمتر مجموعه داستان تالیفی وجود دارد. این خلاقیت که با طنزی دلنشین و شیطنت آمیز همراه است روایتگر اتفاقاتی است که برای ملیکا و گربه‌اش پیش می‌آید. عناصری که برای خلق این داستان‌ها و اتفاقات در کنار ملیکا و گربه‌اش قرار می‌گیرد برای کودک ایرانی عناصری آشنا است. مانند پاک کن، مداد، اسباب بازی و...

گاهی نیز شخصیت‌هایی مانند رستم و سیمرغ و اژد‌ها وارد داستان می‌شوند و فضایی طنزآمیز را به وجود می‌آورند که نشان از جسارت نویسندهٔ جوان این مجموعه دارد، قرار گرفتن عناصری  

حماسی در فضایی فانتزی و خنده دار برای مخاطب کودک.   

 

گام به گام با آقای گام

نویسنده: اندی استنسون. ترجمه: رضی هیرمندی. ناشر: کتاب چرخ و فلک   

 

اولین جلد این مجموعه با نام «آقای گام شما بدجنسید» در سال ۱۳۸۷ توسط انتشارات چرخ و فلک به چاپ رسید. انتشاراتی که اولین ناشر تخصصی کتاب‌های طنز کودک و نوجوان است. دو جلد پنج و پنج نیم این مجموعه یعنی «آقای گام و خرسی با حرکات موزون» و «آقای گام در درندهٔ لامونیک بیبر» در سال ۱۳۸۹ چاپ شده است.

اندی استنسون، به نوعی ادامه دهندهٔ راه نویسندگانی چون دکتر زئوس است. نویسندگانی که جلو‌تر از زمان خود حرکت می‌کنند و فضای کار‌هایشان سرشار از خلاقیت و نبوغ است، خلاقیتی که هم در فرم متجلی می‌شود هم در مضمون.

در هر صفحهٔ این مجموعه خواننده با عنصری رو به رو می‌شود که او را شگفت زده می‌کند. فضای کتاب، فضایی است شوخ و شنگ همراه با طنزی عمیق که گاهی در قالب زبان و بازی‌های کلامی جاری می‌شود. رضی هیرمندی، مترجم توانای «گام به گام با آقای گام»، این طنز را به خوبی، در ترجمهٔ اثر منتقل کرده است.

این مجموعه تا به حال در دنیا جوایز بسیاری را مانند جایزهٔ کتاب ردهاوس و جایزهٔ کتاب خنده دار رولد دال کسب کرده است.   

 

کتاب گورستان

نویسنده: نیل گیمن، مترجم: فرزاد فربد. ناشر: کتاب پنجره، چاپ اول: ۱۳۸۸

 

این کتاب برندهٔ جوایز هوگو و نیوبری در سال ۲۰۰۹ است، داستان پسری هجده ماهه که تمام افراد خانواده‌اش به قتل می‌رسند و او به گورستانی متروک پناه می‌آورد و در میان ارواح بزرگ می‌شود.

از همین خلاصهٔ داستان معلوم است که کتاب گورستان خوانندگان فانتزی دوست را راضی می‌کند. خواننده حین خواندن «کتاب گورستان» وحشت را تجربه می‌کند، به فکر فرو می‌رود و از قدرت تخیل بی‌حد و حصر نویسنده شگفت زده می‌شود.

این کتاب با ترجمه‌ای دیگر از سوی نشر افق نیز انتشار یافته است.

 

رقص روی لبه

 نویسنده: هان نولان. مترجم: کیوان عبیدی آشتیانی. ناشر: دیبایه. چاپ اول: ۱۳۸۸

 

بدون شک تاثیرگذار‌ترین کتابی که امسال خوانده‌ام. یک پست طولانی هم درباره‌اش نوشته‌ام که می‌توانید اینجا بخوانید.   

 

 

+ پست سال ۸۷

+ پست سال ۸۸

+ تیتر از پیام روز جهانی کتاب کودک.

دختری با روبان سفید

 دلم می‌خواست الان غمگین بودم، تازه از حمام آمده بودم، با موهای بلند و خیس و سنگین می‌نشستم توی اتاق تمیز با چراغ خاموش، توی تاریکی یک آهنگی برای خودم روشن می‌کردم و شاید حتی بغض هم می‌کردم... بله، همچین حالی.

به جایش اتاقم مثل بازار شام است و دماغ من مثل شیر فلکه باز است و همه جا دستمال مچاله شده ریخته.

غمگین هم نیستم چون عید توی راه است و کلاه قرمزی دارد. موهام خیس نیست، تنم درد می‌کند و اینقدر آهنگ مزخرف گوش داده‌ام که حالم دارد به هم می‌خورد...

اما نمی‌توانم گوش ندهم، نمی‌دانم چرا. چند روز است کامپیو‌تر که روشن می‌شود ناخودآگاه می‌روم سراغ محسن یگانه.

دلم می‌خواست الان مری پاپینز اینجا بود و آواز می‌خواند و بشکن می‌زد تا این اتاق مرتب شود. تا این کتاب‌های ریخته کف زمین جمع شوند و این گرد روی آیینه پاک شود.

پارسال هفت سین نداشتیم، دم سال تحویل دست هام رنگی نبود، به هیچ تخم مرغی پولک نچسباندم.

امسال مامان از حالا گندم سبز کرده و من مطمئنم تا سال تحویل سبزه هه خراب می‌شود... زود نیست برای سبزه سبز کردن؟

نمی‌دانم که! شاید هم زود نیست...

چرا دوست داشتم الان غمگین بودم؟ چون اشک از فین فین شاعرانه‌تر است؟ چون اشک ساده‌تر بند می‌آید؟ جدی ساده‌تر بند می‌آید؟

این آهنگه را یکی بیاید خاموش کند تو رو خدا! یکی هم از روی شلنگ بلاگ اسپات و وورد پرس بلندشان کند، می‌خواهم بروم عید دیدنی، برای این و آن نظر بگذارم!

 

+ یکی به من گفت نمی‌تواند اینجا نظر بگذارد و کامنت دانی‌ام مشکل دارد... اگر کس دیگری هم مشکل مشابهی دارد لطف می‌کند به من یک‌ای میل بزند که اگر وافعا مشکلی هست فکری به حالش بکنم؟. خیلی ممنون

+ خودش فهمید، خواند و تمام شد و الان ساکت نشسته.

+ تیتر برای این است که یادم بماند امروز کتاب دختری با روبان سفید را خواندم، نوشته ی مژگان کلهر.

باران بهار، برگ پیغام تو بود

1. بیشتر از خود عید هفتهٔ آخر اسفند را دوست دارم. انتظار کشیدن برای آمدن بهار یک جور آیین شده برایم.

این روز‌ها انتظار آمدن بهار را می‌کشم، با خودم می‌گویم: بهار که آمد...

بهار که آمد هیچ اتفاقی نمی‌افتد، فقط لباس‌های گرم می‌روند توی کشوی پشتی. من دوباره یک لیست درست می‌کنم از فیلم‌ها و کتاب‌ها و فکر می‌کنم سال جدید که بیاید من بالاخره..

بالاخره چی؟ هیچی، اما بهار که آمد...


2. دستمال قدرت داداش کایکو را یادتان هست؟ من دستبند قدرت دارم. آن هم دو تا، یکی ش یک دستبند راه راه طوسی و آبی است که شادی برایم بافته، می‌بندمش کنار ساعتم.

دیروز هم یک رد نازک سبز اضافه شد، با یک گل کوچک وسطش، این یکی را آذین بهم داد.

حالا هر وقت دارم چیزی می‌نویسم، یا درس می‌خوانم هی به دست‌هایم  نگاه می‌کنم، به گل کوچک آبی رنگ، به ریشه‌های دستبند شادی و فکر می‌کنم تا ابد می‌توانم همین جا بنشینم، بخوانم و بنویسم و خسته نشوم.

 

3. دکتر چراغ قوه انداخت توی گلویم و گفت: ملتهب است.

بعد سرش را خم کرد نسخه بنویسد: اگر دیدی بی‌قراری به خاطر این قرصه است.

گلوی ملتهب، تن بی‌قرار...

مریضی‌ام بغض دارد انگار، بی‌قرار و نا‌آرام است طفلکی.


+ تیتر از شعرهای قیصر امین پور

آیینه و آواز

زنگ می‌زدم آیینه و آواز، همیشه اشغال می‌زد. آهنگ درخواستی داشتم. دو ساعت می‌گرفتم و اشغال بود. حرف‌هایم را می‌نوشتم روی کاغذ. می‌نوشتم:

 سلام، خسته نباشید، با تشکر از برنامهٔ خوبتون. می‌خواستم خواهش کنم آهنگ فلان رو برام پخش کنید. فلانی هستم، سیزده ساله از تهران.

آهنگ فلان معمولا یک چیز چرتی بود. از این‌ها که تلویزیون نشان می‌داد و روی تصویر گل و بته و پروانه می‌گذاشت.

کشش عجیبی به آهنگ‌های گل و بته ای داشتم. یک نوار از آهنگ‌های آیینه و آواز را پر کرده بودم. با جدیت هر روز زنگ می‌زدم. یک بار گرفت، کاغذم را گذاشتم جلوم و از رو خواندم. آهنگم را درخواست کردم و تمام مدت نگران بودم یک ساعتی پخشش کنند که من مدرسه باشم و نشنوم.

دفترم را دارم هنوز، صفحه‌هایش پر از جملات اینجوری است:

 

سلام، ببخشید. می‌خواستم سوال کنم این فرم‌های دوچرخه طلایی را تا کی باید بفرستیم؟

سلام، خسته نباشید. شمارهٔ سینما بهمن را می‌خواستم.

سلام، می‌خواستم برای ساعت هشت، ۴ تا بلیت رزور کنم.

 

الان دیگر حرف‌هایم را نمی‌نویسم، اما فکر کنم آن روز‌ها خودم را بیشتر باور داشتم، اعتماد به نفسم بیشتر بود... شاید!