برای مرجان

 

 

  

 

                                    یاد باد آنکه ز ما، وقت سفر یاد نکرد

                                    به وداعی دل غمدیده­ی ما شاد نکرد

                                    دل به امید صدایی که مگر در تو رسد  
                                    ناله­ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد

                                    مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق

                                    که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد

  

 

+ اجرا شده توسط همایون شجریان، آیین مشکاتیان و سیامک آقایی در مراسم بزرگداشت استاد مشکاتیان، 27 شهریور 1389  

+ از اینجا دانلود کنید.

+ گوشه­ی عکس نوشته، عکاس: حسین کاویان پور

 

 

از روزهایی که گذشت

اسم اسبم توماس بود. دامن پفی داشتم، موهایم بلند بود. سوار اسبم می­شدم، توی چمنزارها به تاخت می­رفتم، گردن اسبم را بو می­کردم و گاهی که ناراحت بودم زیر لب می­گفتم: توماس، توماس…

شوهرم رفته­بود ماموریت. شوهرم دلقک بود، اسمش جک بود. در کمد را باز می­کردم، یک دلقک کوچک را می­دیدم که افتاده کف کمد، سعی می­کردم صدایم را بلرزانم که مثلا شوق، بغض و می­گفتم: جک! برگشتی؟

خواهرم ژوزفین، باربی بود، سوغات مشهد. اولین و آخرین باربی که توی زندگی­ام داشتم. موهایش را می­بافتم. گاهی که تب می­کرد، می­گذاشتمش روی تخت خودم. پیشانی ژوزفین را با دستمال خیس می­کردم، آّب می­دادم بخورد. بالشم خیس می­شد، بوی نا می­گرفت.

ژوزفین می­مرد، جک مسافرت بود، می­رفتم توماس را از اصطبل در می­آوردم و بغلش گریه می­کردم.

فردایش دوباره ژوزفین زنده بود، من توی چمنزارها اسب سواری می­کردم و منتظر جک بودم.

خانه­ی جک و ژوزفین کمد گوشه­ی اتاقم بود.

عروسک اسب نداشتم، خانه­ی توماس گوشه­ی سرم بود، بیشتر از همه با او بازی می­کردم.

ده سالم بود.

.

زود بیدار شدم. دوش گرفتم. صبحانه شیرینی زبان خوردم. از خانه رفتم بیرون. سوار مترو شدم، توی مترو کارتون خریدم. از مترو پیاده شدم که بروم خانه­ی دوستم . خانه­اش دور بود، هوا سرد. شکلات خریدم، دست­هایم را کرده­بودم توی جیبم. با هم درس خواندیم، خندیدیم و خوردیم.

رسیدم خانه، دم غروب. رفتم کمک مامان که خریدها را از توی ماشین بیاورد بالا. بعد آمدم توی اتاقم. چراغ را روشن نکردم، دراز کشیدم روی تخت. خواستم بلند شوم نقش خیال را روشن کنم. نکردم، توی سرم برای خودم خواندمش.

باید مطلب تحویل می­دادم، درس می­خواندم، مشق­های کلاس زبان را می­نوشتم.

حوصله نداشتم، هنوز سرفه می­کنم، خشک و ادامه­دار.

بلند شدم، چراغ را روشن کردم، شیرینی خوردم، سرفه­ام بدتر شد.

دلم می­خواهد وسط این سطرها را با یک چیزی پر کنم.

یک چیزی که روزمرگی نباشد، خستگی نباشد.

نمی­توانم. 

  

پی نوشت: شادی اس ام اس زده شعر بخوان. همین­جوری نوشتم: سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است.

نمی­دانم با چه کسی بودم.

ای همه خوبی در آغوشت

 

  

 

 

 

1. انگار آدم­ها یارکشی می­کنند، من می­مانم بیرون.

بعضی وقت­ها اینجوری است، انگار من هیچ­کسم، من را نمی­بینند، نمی­شنوند...

شاید این جوری نباشد ها، حس من است. 

 

2. برف که می­آمد، یکریز و نرم، من اول یاد تمام بچه­هایی بودم که تا حالا برف را ندیده­اند. که با تعجب به این چیزی که دارد از آسمان می­بارد خیره می­شوند و بعد عاشقش می­شوند. عاشق سفیدی و نرمی و یخ بودنش. عاشق این­که رویش راه بروند و به جا پاهاشان نگاه کنند.

بعد چند تا نوشته خواندم از نگرانی آدم­ها برای عزیزهای دربند در سرمای اوین...­

همین جوری است، خار و گل به هم که می­گویند منظورشان همین چیزهاست. 

 

3. می­شود دسته جمعی شادی کرد، مثل امروز صبح. یک عالمه­ای که با هم آدم برفی درست می­کنند، عکس می­گیرند.گلوله برف بازی می­کنند، توی برف غلت می­زنند... 

 

4. یک دختر و پسر آمده­بودند عکاسی. هی ژست میگرفتند و عکس می­گرفتند. ما یک کمی نگاهشان کردیم، بعد طبیعی است که گلوله برف­ها را برداشتیم و حمله... آن­ها آن­ور، ما آین­ور. خندیدیم و بازی کردیم. هیچ هم بهشان برنخورد... برف این­جوری آدم­ها را مهربان می­کند به هم. 

 

5. عکس را امروز صبح از پنجره­ی خانه گرفتم، به خاطر گلدان پشت پنجره که نشسته­بود کنار سپیدی برف. 

 

6. ممنون دوستانی­ام که برای پست قبل کامنت گذاشتند و ای میل زدند. 

آدم ها-۱۲

دلم می خواهد بدانم بین این چند تا آدم، کدام یکی را بیشتر دوست داشتید؟ و البته چرا؟

راه دیگری برای پرسیدن بلد نبودم، جز اینکه اینجا بنویسم و بگویم اگر دوست دارید زیر همین پست کامنت بگذارید، اگر نه این کنار راه برای پیغام خصوصی هم هست، پست الکترونیکی. 

آدم ها  

 

+یعنی دارم آدم هامو قضاوت می کنم؟ نمی دونم که! 

+ دوست دارم بدونم آخه! 

+ این روزها موقع نوشتن بیشتر سرفه می کنم، نمی دونم چرا،کلا کلمه برام مساوی با سرفه شده، چه وقتی می نویسم، چه وقتی حرف می زنم! 

+ یعنی یکهو از نوشتاری به گفتاری شیفت می کنم و خوشحالم! 

+ دارم تاریخ بیهقی می خونم و الان « امیر محمد روزی دو سه چون متحیری و غمناکی می بود.»  

+ رای هاتونو درست می شمرم، قول می دم!

+ نباید تیتر این یادداشت رو می گذاشتم آدم ها-۱۲. کو آدم دوازدهم اگه راست می گم؟ 

+ همینا دیگه، مرسی که نظر می دین! 

+امیر محمد به غمگین بودنش ادامه می ده و الان « لختی تاریکی در وی پیدا شد»