بیا که قصر عمل سخت سست بنیاد است

این وبلاگ یک جورهایی همه اش دارد تکرار می شود،کلماتش،جمله هایش،آدم هایش...

شاید یک دلیل هم بیشتر ندارد:اینکه من هم دارم تکرار می شوم،توی تمام این لحظه ها و روزها.

می دانم که لابد گریز بهترین راه فرار از تکرار است.اما این بار بدجور دوست دارم بمانم،اسمش مبارزه است؟شاید!

برای همین اگر ته زمینه ی ذهنم همه اش خیال بستن این وبلاگ وول می خورد و من گوش نمی دادمش،نه اینکه اینقدر حرفهایم سرریز کرده باشد که بخواهم اینجا را داشته باشم برای گفتنشان...

می خواستم بمانم،می خواستم این بار جا نزنم،می خواستم این بار راه همیشگی را انتخاب نکنم،که یک لیست بگذارم جلویم و بگویم خب من دیگر حضور فلانی و فلانی را نمی خواهم.

خب شاید شما،که اینجا را می خوانید من ِ این روزها را دوست نداشته باشید!

اما خودم دوست دارمش،که می خواهد این بار به جای فرار بماند،که مبارزه کند برای تمام چیزهایی که روزی برایش عزیز بودند...

 

*بلدم که شعر حافظ امل است نه عمل!اما آن چیزی که سست بنیاد است توی زندگی حالای من عمل است،خدا را شکر قصر امل که با برج میلاد برابری می کند!

جای تو خالی آذین لحظه

زهرا گفت:چرا می خندی؟

داشتم می خندیدم. باد خوبی می خورد به صورتم، باران اردیبهشتی،من و نگار و زهرا کنار هم،توی تاکسی که داشت شریعتی را می رفت پایین که برسد به نیکو.

زهرا گفته بود عکس دسته جمعی نگرفته ایم!و ما نیکو را خبر کرده بودیم که نرود،که صبر کند برویم عکس دسته جمعی بگیریم.

چرا نباید می خندیدم زهرا؟که تمام هفته ی پیش از یادم رفته بود.تمام بغض ها و دلتنگی ها را توی دستهای امروز گم کرده بودم.

فکر می کردم خندیدن از یادم رفته.که کاش زمان می ایستاد روی آن لحظه ای که ما توی رستوران نشسته بودیم و هی سس خالی می کردیم روی سیب زمینی ها.

من خودم را بلند نبودم هفته ی پیش،گاهی یادم می رفت که خودم باشم،دست خودم را می گرفتم که نیفتد،که هی زانوهایش را زخمی نکند،که هی آدمها را از خودش نرنجاند.نمایشگاه کتاب هم حالم را خوب نکرد حتی،غرفه ی کودک و نوجوان هم...باورت می شود من اصلا یادم رفت بروم نشر مرکز کتابهای جدیدش را ببینم؟باورت می شود سهم من از تمام ناشران عمومی فقط چهار تا کتاب بود؟بعد هی رفتم کتاب کودک خریدم برای نوا،هی رمان نوجوان خریدم که یادم نرود چهارده سالگی یک جای دوری گم نشده،نفس می کشد هنوز.

اینجوری بود که امروز تمام شد با یک بار حسرت و دلتنگی.که از همین الان دلم برایتان تنگ شد.برای تو و نگار و نیکو،باشد که باشید!باشد که باز هم اردیبهشت باشد و باران و بهار....

یک جور قشنگ

یک جور خوبی باران می آمد.من کفش پاشنه بلند پایم بود و از روی تمام چاله های رنگین کمانی می پریدم.(برای من یک سانت هم پاشنه بلند محسوب می شود!)

دلم برای هیچ کس تنگ نبود.بعد نشستم توی ماشین،جوری که انگار اگر خودم را توی یک فیلم می دیدم می گفتم کاش من جای این دختره بودم.که سرش را تکیه داده به شیشه ی عقب،باران دارد می بارد و یک لبخند مطمئن گوشه ی لبش را کج کرده.از آن لبخندهایی که هیچ چیز خرابش نمی کند.و چشم هایش دارد نگاه می کند به خوشبختی که موج می زند توی هوا.

دخترک نه ده ساله ای  داشت راه می رفت زیر باران،و چیپسش را با ژست قشنگی بغل کرده بود.که یعنی تمامش مال خودم است،به هیچ کس هم نمی دهم.عین خیالش هم نبود که باران،به قول مامان مثل دم اسب می بارد.

 بعد از ماشین که پیاده شدم.دوباره از روی چاله های رنگین کمان پریدم تا برسم به سالن عروسی و کلی دوست خوب.جوری که انگار هیچ فاصله ای بینمان نبوده.جوری که انگار همه ی ما هنوز توی همان مدرسه همکلاسیم.

مثل آدم های خوشبخت توی فیلم ها که زندگی را بلدند،مثل تمام قصه هایی که پایانشان شادی است و خوشی،گاهی آدم با یک لبخند بزرگ روی صورتش به خواب می رود.که یک جور قشنگی عطر مرموز و زلال بهار می پیچد توی خوابش.من همانم الان،گیرم به عاریه گرفته باشم این شادی را.