زهرا گفت:چرا می خندی؟
داشتم می خندیدم. باد خوبی می خورد به صورتم، باران اردیبهشتی،من و نگار و زهرا کنار هم،توی تاکسی که داشت شریعتی را می رفت پایین که برسد به نیکو.
زهرا گفته بود عکس دسته جمعی نگرفته ایم!و ما نیکو را خبر کرده بودیم که نرود،که صبر کند برویم عکس دسته جمعی بگیریم.
چرا نباید می خندیدم زهرا؟که تمام هفته ی پیش از یادم رفته بود.تمام بغض ها و دلتنگی ها را توی دستهای امروز گم کرده بودم.
فکر می کردم خندیدن از یادم رفته.که کاش زمان می ایستاد روی آن لحظه ای که ما توی رستوران نشسته بودیم و هی سس خالی می کردیم روی سیب زمینی ها.
من خودم را بلند نبودم هفته ی پیش،گاهی یادم می رفت که خودم باشم،دست خودم را می گرفتم که نیفتد،که هی زانوهایش را زخمی نکند،که هی آدمها را از خودش نرنجاند.نمایشگاه کتاب هم حالم را خوب نکرد حتی،غرفه ی کودک و نوجوان هم...باورت می شود من اصلا یادم رفت بروم نشر مرکز کتابهای جدیدش را ببینم؟باورت می شود سهم من از تمام ناشران عمومی فقط چهار تا کتاب بود؟بعد هی رفتم کتاب کودک خریدم برای نوا،هی رمان نوجوان خریدم که یادم نرود چهارده سالگی یک جای دوری گم نشده،نفس می کشد هنوز.
اینجوری بود که امروز تمام شد با یک بار حسرت و دلتنگی.که از همین الان دلم برایتان تنگ شد.برای تو و نگار و نیکو،باشد که باشید!باشد که باز هم اردیبهشت باشد و باران و بهار....
به به خیلى هم خوب جالب بود واسم
نازنینترین مریم دنیایم. چقدر دلام تنگ است برای لبخند مهربانات. چه سرخوش و جوان بودیم آن روز با هم. چه دستدردست و بیقید.
سه چهار ساعتی هست رسیدهام مشهد و نشستهام هی این چند تا عکسی که با هم داریم را نگاه میکنم و هی لعنت میفرستم به این مسافت که مدام میانمان فاصله میاندازد.
مریمک من.....
اینقدر غصه دارم از برگشتن به مشهد و برگشتن به این کلاسای گند و کارا و کنفرانس و میان ترم و کلن این روزمرگی های بد که تصورش رو هم نمیتونی بکنی حتی...
شاد باشی:-)