من بی دهان خندیده ام

بیدار بودم، هنوز هم می‌گویم بیدار بودم و دیدم.

دیدم که یک سایه از دور آمد که شکل هیچ سایه‌ای نبود... یک حجم سفید بود، یک حجم سفید و روشن با چشم‌های درخشان.

آمد، دستم را گرفت، نیم خیز شدم رو تخت، پیشانی‌ام را بوسید و بعد از چند دقیقه سر گرداند و رفت.

نمی‌دانم چرا بعدا این‌ها را برایت گفتم، که تو بخندی و بگویی خواب دیدی، بگویی هیچ آدمی، از توی هیچ کتابی نمی‌آید بیرون، که بگویی کِی می‌خواهی باور کنی تمام این‌ها قصه‌اند؟ کاغذی‌اند؟

من خواب ندیدم، نشان به آن نشان که وقتی رفت دست کشیدم روی پیشانی م و هنوز مرطوب بود.

نشان به آن نشان که اشک هیج وقت راهش را رو به بالا باز نمی‌کند.

همیشه سر می‌خورد پایین...

یک شعله ی فروزان

مهمان‌ها رفته‌اند. یک عالم ظرف شستم، رفتم حمام و حالا با هندوانه و کیک آمدم نشستم اینجا. توی کتابی که رو به رویم باز است نوشته:

 «مادر معتقد بود که عشق بزرگ یک بار به سراغ آدم می‌آید و تمامی هم ندارد. اگر آمد همیشه می‌ماند. من امروز در این سن و سال منظور مادرم را بسیار خوب درک می‌کنم. او از عشق تصور یک شعلهٔ فروزان مداوم را در وجود انسان داشت. شعله‌ای که گرما و حرکتش دائمی است، تمامی ندارد و در هر لحظه از آدم چیز بهتری می‌سازد. انسان را تشویق می‌کند تا از خودش تصویر بهتری بسازد و به واقعیت آن تصویر در درون خودش برسد.»

فکر کنم من هم می‌فهمم یعنی چه، حداقل آن قسمت شعلهٔ فروزانش را.

آمده بودم که یک عالمه بنویسم، نمی‌شود، نمی‌توانم...

 

+مادر و پنجاه سال زندگی در ایران، کار مشترک توران میرهادی و سیمین ضرابی، نشر قطره

همین آدم های ساده و معمولی

رفتم دم در گیشه ایستادم. خیلی محترمانه و سوت زنان، که مثلا دارم سانس هار را نگاه می‌کنم.

آدم‌ها را نگاه می‌کردم و توی دلم برای کسی که بلیت «جدایی نادر از سیمین» را می‌خرید دست می‌زدم و اخراجی‌ها را با کینه نگاه می‌کردم.

احمقانه است... من مفتشم؟

مفتش نیستم. اما نمی‌فهمم چرا اسم مسعود ده نمکی کارگردان است و چرا این همه آدم می‌روند توی فیلمش بازی می‌کنند و بعد اسم خودشان را می‌گذارند بازیگر و هنرمند... من برای کسی تکلیف تعیین نمی‌کنم. اما می‌دانم یک عالمه آدم توی زندانند، یک عالمه آدم توی بهشت زهرا که حتی نمی‌شود رفت بالای سرشان و با خیال راحت برایشان گل گذاشت.

حالا کسی نرود اخراجی‌ها ببیند همه چیز درست می‌شود؟ درست نمی‌شود، من فقط نگرانم آن کسی که توی تاکسی کنارش می‌نشینم و آن کسی که همکلاسی‌ام است و آن کسی که توی عیددیدنی‌ها با هم روبوسی می‌کنیم، برود اخراجی‌ها را ببیند و بخندد و بعد مرا یادش برود و درد و کتک را یادش برود و فکر کند همه چیز آرام است... من از این همه فاصله می‌ترسم.

مثل ترمه لابد، ترمه نمی‌ترسید؟ یا نگاه پر از خشم سمیه وقتی نادر و سیمین آمده بودند خانه‌شان، من از این نگاه‌ها می‌ترسم.

از این هم می‌ترسم که چه اتفاقی باید در آدم‌ها بیفتند که اخراجی‌ها را به جدایی نادر از سیمین ترجیح دهند؟ همین آدم‌های ساده و معمولی دور و برم را می‌گویم. همین آدم‌های ساده و معمولی که لابد از دروغ و فاصله و خشم بیزارند.

.

من جلوی آینه زیاد با خودم حرف می‌زنم، ادا درمی آورم، آواز می‌خوانم... یک مدت می‌رفتم جلوی آینه و ژست می‌گرفتم تا آن روزی که قرار است اسکار بهترین انیمیشن را بگیرم توی عکس‌ها خوب بیفتم.

گاهی که آلبوم عکس هایم را می دیدم هول می‌کردم، غصه می‌خوردم چرا لبخندم مصنوعی است و کاش زود‌تر برای جرم گیری دندان‌هایم از دکتر وقت بگیرم.

نگران متن سخنرانی‌ام هم بودم، قرار بود به فارسی باشد، از کی تشکر کنم؟ اسم فلانی را نیاورم ناراحت نشود؟ شعر سعدی را بخوانم؟ مثلا بنی آدم اعضای یکدیگرند؟

نقاشی بلد بودم؟ خیر. هنوز هم بلد نیستم... استعدادش را هم ندارم. بهترین چیزی که تا آن موقع کشیده بودم یک دسته گل زنبق بود. برای کلاس هنر و معلمی که هیچ جور نمی‌فهمید من نقاشی کشیدن بلد نیستم! من نقاش بشو نیستم.

یک کارت پستال گذاشته بودم زیر شیشه. نور انداخته بودم رویش و یک دسته زنبق روی کارت پستال را با دقت کپی کرده بودم روی کاغذ. رنگش هم کردم که معلمه گفت طرحت خوب شده فقط از خط نزن بیرون.

چرا فکر می‌کردم می‌توانم انیمیشن بسازم؟ هر کس از انیمیشن دیدن خوشش بیاید باید برود بسازد و اسکار بگیرد؟

نگران عکس هایم بودم و هی از خودم اشکال می‌گرفتم، از خطوط صورتم، از راه رفتنم، از گودی کمرم.

یک بار رفتم دکتر و گفتم من گودی کمر دارم.

با یک لهجهٔ عجیبی بیست بار تاکید کرد: عیب نذار رو خودت، این ور و اون ور هم نگو. درست نیست...

آینه مرز جادویی من است با یک دنیای دیگر. دنیایی که توی آن هیچ نقصی ندارم، یک ردیف دندان مرتب و سفید دارم، با زیبا‌ترین لبخند دنیا. مشهور و محبوب و ثروتمندم، بالاخره آن مدرسه هه را ساخته‌ام، خودم مدیرم و با بچه‌ها دیوار مدرسه را رنگ کرده‌ایم، کتابم را نوشته‌ام، از روی کتابم فیلم ساخته‌اند، کم کم خودم فیلمنامه نویس شده‌ام، خودم فیلم ساخته‌ام، خوب نقاشی می‌کشم، هر روز عصر کیک شکلاتی می‌خورم و چون آدم مشهور خفنی هستم، کلی عکس دارم که توی آن‌ها دور دهنم شکلاتی است.

جلوی آینه هیچ مرزی نمی‌شناسم، دنیا برایم وسیع است، وسیع و پر از رازهای کشف نشده.