اشک های کال من چرا چنین؟

هی اس ام اس ندهید.زنگ هم نزنید.قیصر نمرده است.این اشک های امروز توی دانشکده دروغ بود،اشک های دکتر شفیعی حتی.این پارچه های سیاه و خرما و صدای قرآن از دانشکده ادبیات نبود.اینها رویا است،خواب است.بیدار که شویم شنبه می شود.قیصر می آید.خسته اما با لبخند همیشگی اش.می نشیند روی صندلی.من می دانم،شنبه ها ما هنوز آیین نگارش داریم.مگر دیروز با قیصر کلاس نداشتید؟سه تا پنج؟شادی مگر تو ندیدی چه قدر آرام و خوب بود؟

دروغ است.هی اس ام اس ندهید.این درد صبری ندارد.

لابد هی می خواهید توی وبلاگهاتان بنویسید:پیش از آنکه باخبر شوی لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود...

نه،قیصر امین پور زنده است.در قلب تمام مایی که دوستش داشتیم.

به اسم این وبلاگ لعنتی نگاه کنید.دیگر «لحظه های کاغذی» وجود ندارد.من دیگر نمی توانم در وبلاگی بنویسم که نامش را از شعرهای استاد برداشته بودم.آخر اینها به دروغ می گویند قیصر امین پور دیگر نیست.

 

زندگی در پیش رو

*دیشب داشتیم یک بحث مهم و حیاتی می کردیم با یکی از دوستان حدود 12 شب.وسطش من قرصم را خوردم و بعد دیگر یادم نیست چی شد!نگو وسط اس ام اس زدن ییهو خوابم برده.صبح دوست جان اس-ام-اس زده:اشکال نداره.دیگه به داستانهای پست مدرن ناتمام تو عادت دارم!

 

*به صورت ژانگولر خودم را وسط در اتوبوس جا می دهم.دو تا خانم دارند با عزم پایان ناپذیر دعوا می کنند.(سر جا و بلیط اتوبوس).

و بعد صدای جیغ:اه..کوفتت بشه!

-ببین چه گندی زدی!

توی اتوبوس شلوغ دو تا دختر دبستانی بستنی هایشان را ریخته اند روی ملت!روی زمین،روی چادر خانم ها.بعد سر هم جیغ و ویغ می کنند!

مادر یکی از دخترها می گوید:اشکال نداره،می شوریم!

من خنده ام گرفته و با نیش باز ملت را نگاه می کنم که یا ام پی تری توی گوششان است.یادارند اس-ام-اس می زنند یا جیغ!یا خوابند و سرشان افتاده روی شانه بغل دستی.بغل دستی هم عینک دودی دارد و از چشم هایش هیچی معلوم نیست،که شاد است یا نه.

من اتوبوس سواری را دوست دارم.خیلی مثل زندگی است.خیلی مثل همین شهر شلوغ است.مثل همین بهانه ها و دعواها.توی اتوبوس همیشه فرصت هست تا پازل فکرت را مرتب کنی.برای آدم های دور و بر داستان بسازی.برای عینک دودی هاشان در روزهای ابری.روی پایین ترین پله بین زمین و هوا ایستاده ام و به دخترهای دبستانی نگاه می کنم که رسما به تمام آدم های دور و برشان بستنی چسبانده اند!

 

*ما راهنمایی که بودیم جوراب هایمان را هم نگاه می کردند.حالا که مدرسه ها تعطیل می شود،در خیابان که باشی انگار وسط سالن مد قدم می زنی.مدل موهای عجیب،مانتوهای تنگ و مدل دار،آستین های بالازده و هزار جور آویز و دستبند.مقنعه ها دور گردن و وسط سر.جوراب ها و شلوارهای کوتاه.این ها کی درس می خوانند؟کی آنت و لوسین نگاه می کنند؟کی کودکی می کنند،نوجوانی می کنند؟فکر می کنی اینها برای یک پیغام رد کردن سر کلاس یا زیرزیرکی خندیدن یک ساعت زحمت می کشند؟اینها که بعد از تمام شدن مدرسه به پسرها متلک می پرانند و پسرها به اینها،به زور دوازده سالشان می شود.اینها کی طعم سرخ شدن های نوجوانی را می کشند؟طعم اولین عشق های زیرزیرکی؟

شاد بودن بد نیست.اما این چیزی که این روزها توی خیابان می بینم شادی است؟مرزهای به هم ریخته دنیای ما را چه کسی سر جایش برمی گرداند؟


عنوان مطلب نام کتابی از رومن گاری با ترجمه لیلی گلستان است.

*من لینک هامو تو بلاگ رولینگ نگذاشتم.چون احساس می کنم فایده ای نداره.فیلتره دیگه.دوست ندارم هی جای لینک هام خالی باشه.