بی پرنده ترین درختم،بی ستاره ترین آسمان

نیست.هیچ جا نیست آن چیزی که دنبالش می گردم،خالی شده ام...

شمشاد بازی

عطری نمور و خیس می پیچد توی سرم.یاد بازی قدیمی مان می افتم.اسمش را گذاشته بودیم شمشاد بازی.که اینجور وقتها راه می افتادیم و دستمان را آرام می کشیدیم روی ردیف شمشادهای خیس و ترد.بعد دستمان را به هم نشان می دادیم که نم باران گرفته و دستهایمان تازه می شد.تازه ی تازه،خنک و زلال.

این روزها زیاد دستم را می کشم روی شمشادها،بعد نگاهشان می کنم.دستهایم را می گویم.نگاهشان می کنم که این همه سرد،این همه خاموش نم باران را به خودشان گرفته اند.

«تو آب شده یی

در اندوه اسب ها

دلتنگی دره ها

قطرات شبنم،

مه نمی گذارد که ببینمت...

شمس لنگرودی»

این آشوب را بر من ببخشایید!

اینکه بی هوا بزنی به نوشتن.روزی که شبیه هیچ چیز نباشی،و بیشتر از همه شبیه خودت.که یک ساعت زیر باران دویده باشی وقتی تمام آدمها زیر چتری،سقفی پناه گرفته بودند و نگاهت می کردند که بی محابا برای خودت می خوانده ای:بارونا با رقصشون هلهله برپا می کنن،می شینن رو پشت بوم چترشونو وا می کنن...

بعد حرفهای «واو» دویده باشد توی سرت،جوری که انگار خود ده سال پیش باشد.آنوقت از هزار چاله ی بارانی گذشته باشی و «حالا تو هم بیا که تماشای ما کنی...»

که زمان در هم بریزد،زمان فعل ها و حرف ها و آدم ها...بعدش جریان Turning point سر کلاس زبان.که تمام مدت تعریف کردنش،نفست بگیرد و دستانت بلرزد.بعد ندانی گذشته است این جمله هه یا نه،که سر زمانش مکث کنی که می خواهم یا می خواستم روزنامه نگار بشوم.بعد حالا دارم ادبیات می خوانم نه علوم ارتباطات.

بعد چند ماه ساز بگیری توی دستت؟بعد چند سال ناخنهایت بخورد به سیم های سه تار؟می شود یعنی؟که هنوز «شهر آشوب» را حفظ باشی؟چه روزی نت به نت این آهنگ از یادم می رود یعنی؟چه روزی من شهرآشوب نمی زنم دیگر؟

حالا توی شورای کتاب کودک که روی صندلی بند نمی شوی اصلا.که بازی می کنیم،درخت می شویم،چشمه می شویم،باد می شویم...هوهو می کنیم،می باریم،گوش هایمان را تکان می دهیم.

بعد عزیزترینهای این روزها کنارت باشند.اسم می برم...لیلا و شادی...که چه قدر جای تو خالی بود تهمینه.که دقت کردید من این وسط حلقه ی اتصال بودم؟که تو دوست شادی هم شوی؟دوست لیلا هم؟که شادی هم لیلا را بشناسد؟که قرار است دفعه بعد سه تایی بروید بیرون و مرا هم نبرید!

یاسمینه چی پس؟این دختره که حضورش و تمامش شادی است،و بعد پازلمان را که قرار شد بچینیم کنار هم،جاهای خالی شما که پر شد من می مانم کنار از بازی و تمام لبخندهایتان را از دور نگاه می کنم.و بعد انگشت کم می آورم برای شمردن خوشبختی ام که شما هم خوشحال باشید کاش!

راستی زهرا جانم،توی این دایره آرزوی خوشحالی تو توی این روزها خیلی زیاد پررنگ است ها!

من تب دارم یعنی؟بعد چند روز گلودرد و شب نخوابی امروز خوب بودم که!

حالا بخند لیلا! این هذیان ها را که خواندی بخند و بگو دیدی گفتم؟!

شادی!این پست را برمی دارم اصلا،هزار بار که خواندمش و تمام امروز که توی سرم تکرار شد برمی دارمش.همین حالا که این همه دلم برای شما تنگ است.برای تو یاسمین که از پارسالم کم آمدی هی و حالا امسال شده...همین حالا که دوشنبه ی هفته ی دیگر کلاسهای شورا تمام می شود و ما می مانیم و دست های خالی.

اینها اسمش هذیان است؟عاشقی است؟

راستی!شماها که می دانید!مریم ِ خل را که می شناسید چه قدر می زند به سرش اینجور وقتها.نه لیلا!به خدا سر راز امروزم نیست این لبخندها،شوخی بود اصلا این ماجراهه.

مال خیلی خیلی وقت پیش است.قبل از دی امسال اصلا.من یادم نمی آید از کی!

شماها می دانید؟!

به بهانه ی دوره ی هزارباره ی کلاه قرمزی و پسرخاله

آنجوری که کلاه قرمزی خودش را می چسباند به آقای مجری و می گوید:کاش من دایناسورت بودم...

آنجوری که شب است و کلاه قرمزی تب کرده از گل انداختن آقای مجری.آن جوری که آقای مجری می گوید:آدما بزرگ که می شن همه چی یادشون می ره،اول از همه بچگی شون...

اینجور عاشقی کردن ها،اینجور بغض افتادن زیر گلو و لب ورچیدن،اینجور خواستن ها.

دوباره من امروز تا ته دلتنگی رفتم،تا ته بچگی.که چه قدر دلم کلاه قرمزی خواست،که این روزها آقای مجری کچل تر شده!

که من دوباره دلم هوای روزهای دور را کرد و بعد دیدم عجیب دلتنگم.دیدم اگر ادبیات کودک و نوجوان می خواهد دلم،اگر حاضرم برای فوق بروم شیراز،نه اینکه دلم برای بچه های سرزمینم سوخته باشد،دیدم خودمم.دیدم خودم را باید نجات بدهم و تنها پناهگاهم همین است،همین میراث باشکوه.دیدم من اگر نوجوانی نخواهم،کودکی نخواهم،نیستم دیگر.

بعد دیدم این کلاه قرمزیه که همه اش تجسم تمام معصومیت ها و آرزوها و خنده هاست،از تمامِ تمامِ کارتون ها و سالیوان ها و وال-ای ها مالِ من تر است.که انگار اگر دست دراز کنم می توانم بغلش کنم.می توانم زیر گوشش زمزمه کنم:کاش من دایناسورت بودم...