اینکه بی هوا بزنی به نوشتن.روزی که شبیه هیچ چیز نباشی،و بیشتر از همه شبیه خودت.که یک ساعت زیر باران دویده باشی وقتی تمام آدمها زیر چتری،سقفی پناه گرفته بودند و نگاهت می کردند که بی محابا برای خودت می خوانده ای:بارونا با رقصشون هلهله برپا می کنن،می شینن رو پشت بوم چترشونو وا می کنن...
بعد حرفهای «واو» دویده باشد توی سرت،جوری که انگار خود ده سال پیش باشد.آنوقت از هزار چاله ی بارانی گذشته باشی و «حالا تو هم بیا که تماشای ما کنی...»
که زمان در هم بریزد،زمان فعل ها و حرف ها و آدم ها...بعدش جریان Turning point سر کلاس زبان.که تمام مدت تعریف کردنش،نفست بگیرد و دستانت بلرزد.بعد ندانی گذشته است این جمله هه یا نه،که سر زمانش مکث کنی که می خواهم یا می خواستم روزنامه نگار بشوم.بعد حالا دارم ادبیات می خوانم نه علوم ارتباطات.
بعد چند ماه ساز بگیری توی دستت؟بعد چند سال ناخنهایت بخورد به سیم های سه تار؟می شود یعنی؟که هنوز «شهر آشوب» را حفظ باشی؟چه روزی نت به نت این آهنگ از یادم می رود یعنی؟چه روزی من شهرآشوب نمی زنم دیگر؟
حالا توی شورای کتاب کودک که روی صندلی بند نمی شوی اصلا.که بازی می کنیم،درخت می شویم،چشمه می شویم،باد می شویم...هوهو می کنیم،می باریم،گوش هایمان را تکان می دهیم.
بعد عزیزترینهای این روزها کنارت باشند.اسم می برم...لیلا و شادی...که چه قدر جای تو خالی بود تهمینه.که دقت کردید من این وسط حلقه ی اتصال بودم؟که تو دوست شادی هم شوی؟دوست لیلا هم؟که شادی هم لیلا را بشناسد؟که قرار است دفعه بعد سه تایی بروید بیرون و مرا هم نبرید!
یاسمینه چی پس؟این دختره که حضورش و تمامش شادی است،و بعد پازلمان را که قرار شد بچینیم کنار هم،جاهای خالی شما که پر شد من می مانم کنار از بازی و تمام لبخندهایتان را از دور نگاه می کنم.و بعد انگشت کم می آورم برای شمردن خوشبختی ام که شما هم خوشحال باشید کاش!
راستی زهرا جانم،توی این دایره آرزوی خوشحالی تو توی این روزها خیلی زیاد پررنگ است ها!
من تب دارم یعنی؟بعد چند روز گلودرد و شب نخوابی امروز خوب بودم که!
حالا بخند لیلا! این هذیان ها را که خواندی بخند و بگو دیدی گفتم؟!
شادی!این پست را برمی دارم اصلا،هزار بار که خواندمش و تمام امروز که توی سرم تکرار شد برمی دارمش.همین حالا که این همه دلم برای شما تنگ است.برای تو یاسمین که از پارسالم کم آمدی هی و حالا امسال شده...همین حالا که دوشنبه ی هفته ی دیگر کلاسهای شورا تمام می شود و ما می مانیم و دست های خالی.
اینها اسمش هذیان است؟عاشقی است؟
راستی!شماها که می دانید!مریم ِ خل را که می شناسید چه قدر می زند به سرش اینجور وقتها.نه لیلا!به خدا سر راز امروزم نیست این لبخندها،شوخی بود اصلا این ماجراهه.
مال خیلی خیلی وقت پیش است.قبل از دی امسال اصلا.من یادم نمی آید از کی!
شماها می دانید؟!
سلام
کاش این پستت را نمی خواندم مریم! کاش! ولی حالا که خوانده ام چه چیزی می توانم برداشت کنم؟
همین است دیگر. این زندگی. این نامرام...چرخ و فلکی بی نام
اَه .. .سر ساعت دخ ثبت نشد..!
دخ دیگه چیه !؟ ..دَه ..منظورم10 بود نه دخ ..تقصیر منم نیست اتاقم تاریکه..!
ببینم تو که داستان مینویسی، حتماً نقد داستان هم مینویسی دیگه، نه؟
اگه جواب مثبته، زودتر با من تماس بگیر.
من کوشم پس؟! :دی
{لیبل: خودشیفتگی}
کاش نمی خواندم چون احساس می کنم که تو هم در میانه چیزی گیر کرده ای! عاشق شده ای؟
وا!خدا به دور :دی
نه عاشق نشده هذیانم نمیگه فقط یه مشت حرف بودن تو دلش مونده بود داشت سنگینی میکرد یهویی رختشون بیرون برا همی هیچکی نمیفهمه چه داره میگه از بس تو این چند وقته که تو دلش مونده بودن با هم قاطی پاتی شدن!
خواندم ذوق زده شدم گریه ام گرفت حرص خوردم من که سر کار نیستم ها؟اصلا هم شوخی نیست ماجراهه:دی ممنون به خاطر عزیز بودنم خیلی کیف داشت.
ثبت نام کن حالشببر
خوش به حالت!
سلام بر دو نقطه دی !
این را پاک نکن . و این جا را زود به زود آپ کن . اگر چه من خیلی دیر می آیم . همیشه دیرتر از تو .
اما دختر خیلی کیف می دهد که بدون اینکه بدانم این همه نوشته باشی . از من و روزی که همیشه یادم است . از تو و تویی که همیشه در منی ...