زمان گذشت،زمان گذشت و ساعت اصلا ننواخت!

ساعتم دیگر مثل ساعت کار نمی کند.یک ساعت تمام می ماند روی هفت.هی عقب می ماند،عقربه هایش را کند می برد جلو.خمیازه می کشد،خسته می شود و بعد از چند ساعت بالاخره می رسد به هشت.گاهی هم خوابش آنقدر عمیق است که یک روز تمام از جایش تکان نمی خورد.حوصله ندارد حتی به اندازه ی یک دقیقه جلو بیاید.پاهایش را دراز می کند روی دوازده مثلا و چرت می زند.فردایش هم که بروم سراغش هنوز روی دوازده خواب است.

بیدارش می کنم،به زور می کشمش جلو.پرتش می کنم روی ساعت درست.اما چند دقیقه بعد باز هم خوابش برده.

کاش تمام ساعت های دنیا تنبل بودند،کاش کش می آمدند.کاش یک ساعت گاهی اندازه ی هزار ساعت طول می کشید.کاش ساعت روی عید می ماند،روی بهار.

نه،کاش تمام ساعت های دنیا بیش فعال بودند!یک ساعت را در چند ثانیه طی می کردند.کاش زود از روی سرما و درد و دلتنگی می گذشتند.

چرا هیچ کدام از ساعتهای دنیا درست کار نمی کند؟

 

طرح

باران که می بارد

در زوایای دوست داشتنت

غرق می شوم

چه کنم که بسته پایم

به دعوت تهمینه حدادی.

آرزوهای محال من بیشتر از هفت تا هستند،یعنی کلا مدار زندگی من بر پایه ی همین آرزوها می گردند شاید روزی حقیقت شوند:

 

1.مصاحبه اختصاصی با جی.دی.سالینجر.مصاحبه ای که مثل توپ صدا کنه و حتی مجبورش کنم بقیه ی کارهاش رو به خاطر من چاپ کنه!

2.کلی آدم هستن که دوست دارم از توی قصه ها بیارمشون به دنیای واقعیت.بدون تردید مهم ترینشون والتر بلایته(پسر آنی شرلی که توی جلد هشت کشته می شه.) بقیه شون هم هولدن کالفیلد.زویی(دوست داشتم یک برادر بزرگ داشتم که مثل زویی بود.)رامونا،مانولیتو،شازده کوچولو،جودی،امیلی استار،سارا استنلی،جوی زنان کوچک،زه زه ی درخت زیبای من،لنی خداحافظ گاری کوپر...(خیلی زیادن!)

3.حتما جزو آرزوها محال همه ی آدم ها زنده کردن مرده ها هست.کاش می تونستم قیصر امین پور رو زنده کنم...

4.می تونستم ذهن آدم ها رو تا یه حدی بخونم.مثلا اینکه در مورد من چی فکر می کنن.

5.کاش غزلیات سعدی رو من گفته بودم.(شاهنامه هم قبوله!)

6.امتیاز یک مجله کودک و نوجوان داشتم و با دوستهام درش می آوردم.(جواب صفحه نامه ها رو من می دادم.)

7.هفت تا خیلی کمه!من تازه گرم شدم:یک دکتر شفیعی،زرین کوب اینایی می شدم،مصاحبت با سعدی، حافظ،بیهقی(بقیه ی کتابشم ازش می گرفتم!)،حسین پناهی،اگزوپری و ...(یک طومارن این آدم ها!)،یک اثر بزرگ ادبی رو فیلم کنم مثلا شاهنامه رو و اسکار بگیرم بابتش،هر وقت دلم برای کسی تنگ شد بتونم اراده کنم همون لحظه پهلوم باشه،زمان رو هم عقب جلو کنم(یه سر برم دوران ماموت ها ببینم چه خبره!)،دوست دارم معتاد بشم ببینم می تونم ترک کنم یا نه...

 

*دیگه خیلی داره بیشتر از هفت تا می شه!

*آدم افسردگی می گیره وقتی می بینه چه قدر محالن همه ی چیزهای دوست داشتنی!

 

دعوتین:هدیه، خنده های صورتی ، آذین لحظه ، ترنج، آقای هانیبال ، نگار یاحقی،

علی دودکش ، خانم میرا.


پی نوشت:

1.تصحیح مورد دوم:والتر توی جلد هشت کشته نمی شه.کتاب هشت یعنی جلد چهارم.(خیلی مهم بود حالا انگار!)

2.یاسمین چون امروز بهم آیس پک داد دعوته!اما چون وبلاگ نداره می تونه توی کامنت ها بنویسه.

3.خب مثلا جنگ نباشه،فقر نباشه،بیماری نباشه،بدبختی نباشه...آرزوهای محال همه مونه دیگه!

سه،دو،یک...فرار

هوا خوب بود.کوهستان دنج و خلوت.فقط خودمان سه نفر بودیم.من و مامان و دایی کوچیکه!

دایی کوچیکه قبلا عضو گروه کوهنوردی بوده،پس حتما راه را بلد است و راه مقابله با خطر های احتمالی را هم.

از کوره راه بالا می رویم.خوشحالم و دارم برای خودم شعر می خوانم.ناگهان...صدای عوعوی یک گله سگ.دارم آماده می شوم بترسم که دم یک سگ را از آن دورها می بینم،بعد نزدیک می شود.بله،دارد به سمت ما حمله می کند.یک سگ دیگر هم پشت سرش است.دایی ام می گوید:بدوید.(خودش تکذیب می کند.می گوید گفتم ندوید!)

من عربده می کشم و مثل فشنگ می دوم به سمت دره.شیب تندی دارد و پایم می گیرد به سنگ و می خورم زمین،مامان هم.جفتمان روی هم می غلتیم.صدای سگ دور نمی شود و روسری مامان در خاک و خل ها گم می شود.(من وضعم از مامان بهتر بود،افتاده بودم روی او و جایم نرم تر بود!)

بالاخره خونین و مالین متوقف می شویم.شلوار جین عزیزم پاره شده.دهان مامان پر از خاک و خون است.

سایه سنگین سگه هنوز بالای سرمان است.دارد دمش را تکان می دهد.می ترسیم تکان بخوریم و به ما حمله کند.آخرش با ترس و لرز بلند می شویم.

دلیل توقف سگ این بوده که دایی ام برگشته و به سمتش هاپ هاپ کرده!بعد هم دیده که من و مامان داریم به سمت خفنی می غلتیم سمت دره،مانده بوده جواب بابایم را چی بدهد که خوشبختانه متوقف شدیم!

 

*بابابزرگم گفت احمقانه ترین کار فرار است.راه مبارزه با سگ این است که متقابلا بهشان حمله کنید.

*مامان در عمرش اینجوری نترسیده بود.

*گویی سگ های نگهبان بودند و ما داشتیم از حوزه استحفاظی شان رد می شدیم.وقتی فرار کردیم فکر می کردیم گیر یک مشت سگ هار و گرسنه افتاده ایم!

*جای قشنگی بود کلا این بند عیش.بعد از حمله سگ ها لنگ لنگان داشتیم برمی گشتیم که سه نفر را دیدیم که راه را بلد بودند و دنبال آنها رفتیم.

بند عیش کنار ده حصارک است.(بالای پونک).فقط مواظب باشید رودخانه را بگیرید و بروید بالا.کاری هم به کوره راه ها و سگ ها نداشته باشید!

سیزده به در

مدرسه که می رفتم سیزده به در برایم مساوی بود با مشق های تمام نشدنی.

حالا،نوید می دهد به بازگشتن به دامان روزمرگی های همیشگی.به جمع کردن سفره ی هفت سین.

نه،من این روز را دوست ندارم.