روز نوشت

این که فقط در نوشتن تنبل شده ام یا  اصولا و کلا،دقیقا معلوم نیست!

فقط می دانم این روزها بی حوصله ام.دلم برای اتاق قدیمی ام تنگ شده و غیر از خوابیدن تنها کار مفیدم در یک هفته ی اخیر عبارت بود از نقد فیلم خواندن وآب دادن به گلدانها!

هیچ یک از فیلم های جشنواره را ندیده ام اما می توانم هر فیلم را از زوایای مختلف بررسی کنم و نقدی جامع از هر کدام بگویم برایتان،از بس که روزنامه ها و وبلاگها و سایت های سینمایی را مرور کرده ام!

امید بهبودی هم می رود ضمنا،نگار آمده.پنج شنبه قرار است با بچه ها برویم پیتزا خوران.چهارشنبه هم همایش داستان کوتاه است و سالینجر عزیز!

ضمنا کلاس سه تار هم هست و من ممنونم به خاطر بهانه های کوچک خوشبختی!

سبز،قرمز،زرد

مامان دستش شکسته و نمی تواند رانندگی کند.من می نشینم پشت فرمان.

راهنمای راست می زنم و می پیچم به چپ از بس که هول شده ام.

بوق وحشتناک و ممتد ماشین پشت سر.

سرم را برمی گردانم تا عذرخواهی کنم که مامان جیغ می زند:حواست کجاست؟جدول!

فرمان را برمی گردانم و بین دو ماشین قیچی می شوم.

هوس می کنم ماشین را همین وسط پارک کنم.وسط خیابان خط کشی شده،بین دو خط سفید.

***

گاهی روزها شبیه خیابان درازی می شوند.پر از خطوط سفید و چراغ های قرمز و سبز.آدم ها شبیه ماشین هایی می شوند که چراغ های قرمز را رد می کنند تا زودتر برسند.ماشین هایی که گاهی پنچر می کنند،گاهی تصادف می کنند،گاهی گم می شوند...

گاهی هم چراغ سبز می شود.اما آدم ها دوباره حرکت کردن را فراموش می کنند و می مانند پشت چراغ.

و می مانند پشت چراغ

و می مانند پشت چراغ....

 

 

کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود...

دلتنگی غریبی است.و من در نهایت ظلمت و در عبور همیشه ی تاریخ ایستاده ام و روزنه ای رو به نور طلب می کنم.

 

دلتنگی غریبی است،این حقیقت همیشه جاری در رگهای تاریخ،این داستان عطش و آب و عطش،این داستان عشق و عاشق و معشوق،حب و محبوب.این عطر همیشه ی زلال،این زخم همیشه ی مظلوم.این همه عشق،این همه عشق،این همه عشق....

 

دلتنگی غریبی است.دلتنگی حقیقت همیشه ای که اینقدر نورانی است.اینقدر پر شکوه است.این قدر زیباست و سخت زیباست!

بیا تا برایت بگویم...

*آخرین روز ترم اول.آخرین امتحان وحشتناک اولین ترم!فکرش را هم نمی توانم بکنم اینقدر امتحانهایم را بد داده باشم.

دلداری:افت ترم اولی بودن و نداشتن تجربه!

ضد دلداری:ملت چی می گن پشت سرم؟

دلداری:هر چی بگن.حکایت دروازه و این حرفا.برو حال کن با این یک هفته تعطیلی!

قول می دهم به خودم.مثل تمام دوران تحصیلم تا به حال.مثل تمام سالهای گذشته،قول می دهم از دفعه بعد خوب درس بخوانم.قول می دهم تلنبار نشود برای شب امتحان!

با بچه ها بوفه ی دانشگاه را گذاشته ایم روی سرمان.قرار می گذاریم برویم کافی شاپ و بستنی بخوریم.بعد برنامه عوض می شود،پیتزا.پنج دقیقه بعد قرار می شود برویم پارک لاله و بستنی بخوریم.بعد که یکی می گوید زمستان و هوای سرد و این حرفها،قرار می شود من بروم خوابگاه و اتاقهای بچه ها را ببینم(توریستی!)

پنج دقیقه بعد جلوی در دانشگاه از هم جدا می شویم.هر کس می رود برای خودش!

آخرسر من و یکی از بچه ها می رویم با هم فیلم و کتاب بخریم.او عطر سنبل،عطر کاج می خرد و من فیلم تعطیلات رمی.سر راه برای خودم زرشک تازه می خرم.با یک فیلم توی کیف و کیسه زرشک در دستم ثروتمندترین آدم دنیا می شوم.غروب میدان انقلاب را می بینم،از لابه لای آدمها می گذرم و سوار اتوبوس می شوم.این هم از تفریح آخر ترم!