به یاد قیصر امین پور که بهار امسال را ندید

چه شد؟ خاک از خواب بیدار شد
به خود گفت: انگار من زنده ام
دوباره شکفته ست گل از گلم
ببین بوی گل می دهد خنده ام

نوشتند چون حرف ناگفته ای
گل لاله را بر لب جویبار
چه شد؟ باز انگار آتش گرفت
همه گل به گل دامن سبزه زار

چنین گفت در گوش گل غنچه ای:
نسیمی مرا قلقلک می دهد
زمین زیر پایم نفس می کشد
هوا بوی باد خنک می دهد

صدای نفس های نرم نسیم
به بازی گری گفت: اینک منم
که با دست های نوازشگرم
گلی بر سر شاخه ها می زنم

از این سورهء سبز و آیات سرخ
کتاب زمین پر علامت شده
زمین گفت: شاید بهشت است این
زمان گفت: گویا قیامت شده

زمین فکر کرد: آسمانی شده
کبوتر گمان کرد: آبی شده
دل سنگ حس کرد جاری شده
گل احساس کرد: آفتابی شده

به چشم زمین: برف ها آب شد
به فکر کویر آبشار آمده
به ذهن کلاغان: زمستان گذشت
به قول پرستو: بهار آمده

 

قیصر امین پور

 

 

*سال خوبی داشته باشید.با بهترین آرزوها برای روزهای پیش رو.

 

هی خانوم کجا کجا؟!

مهم اینه که وجدان دارم اعتراف می کنم که در دو روز گذشته داشتم کتابهای عبرت آموز افسون سبز(تکین حمزه لو) و بوسه تقدیر(فریده شجاعی) رو می خوندم.روی جلد بوسه تقدیر یک قلب بود،داخلش هم یک شمع بود که آب می شد،باعث می شد قلبه هم آب بشه تیکه هاش بپاچه(!!) این ور و اون ور.دیگه خودتون بگیرین داستانش چی بود!

از کتابخونه ی محل امانت گرفته بودم کتابها رو و باز هم در کمال وجدان اعتراف می کنم یه دفعه زد به سرم دلم خواست از این جور کتابها بخونم یک بار!

نکته های عبرت آموز:

*توی هر دو کتاب مردی بود که چانه های چهار گوشش نشان از اراده ی مصممش داشت.(چانه چهار گوش دیگه چیه؟!)

*پسره به دختره:عزیزم،من برخلاف بقیه عاشق زیبایی ت نشدم.بلکه عاشق موهای سیاه و انبوهت،لب های خوش ترکیبت،بینی ظریف و کشیده و چشم های درشتت شدم!

انتخابات در چهار پرده

*توی دانشکده منتظر آسانسور ایستاده ام.چند تا دختر دارند با هم حرف می زنند.دست یکی شان چیزی است شبیه یک برگه ی تبلیغ.برای دوستش توضیح می دهد که بلیط مناظره انتخاباتی یکی از اصول گراهاست که از دانشکده فنی خریده.کنجکاو می شوم و کله می کشم.عکس کروبی را که روی برگه می بینم با تعجب می پرم وسط حرف آدم هایی که نمی شناسم:این از سران اصلاح طلبه!

دختره اخم می کند،به برگه نگاه می کند و می گوید:دیدم پسره که برگه رو می فروخت قیافه ش به اصول گراها نمی یومد!

برای مامان که تعریف می کنم می گوید:می گذاشتی فکر کنه اصول گراست،اشتباهی به اصلاح طلب ها رای بده!

 

*با بچه های کلاس زبان سوار اتوبوسیم.می پرسم:رای می دین؟یکی شان می گوید:به اصول گراهای طرفدار خاتمی!
توضیح می دهم اصول گراها دو دسته اند:طرفداران احمدی نژاد و قالیباف.

طرفداران آقای خاتمی می شوند اصلاح طلب.

می پرسد:اونوقت دوم خردادی ها چی؟

می گویم:همون اصلاح طلبان.

دوستم با دهان باز نگاهم می کند و می گوید:حیفه رفتی ادبیات.چرا نرفتی علوم سیاسی با این همه اطلاعاتی که داری؟حتما موفق می شدی!

حالا نوبت من است که با دهان باز نگاهش کنم اما چیزی نمی گویم و با صدای بلند به سخنرانی ام ادامه می دم تا ملت توی اتوبوس هم عبرت بگیرن:ببین،باید برین رای بدین به اصلاح طلب ها.به خاطر اینکه چاره ی دیگه ای نداریم.یعنی وقتی رای ندادن چیزی رو عوض نمی کنه باید رای داد.می گین اینا که کاری نکردن همون موقع که قدرت داشتن؟ببین،حتی اگه بحث این باشه کار نکردن بعضی ها از کار کردن بعضی دیگه خیلی بهتره.می گی انتخاب بین بد و بدتر؟من می گم انتخاب بین خوب و بد.در برابر سیاست های امثال احمدی نژاد سیاست های امثال خاتمی خوب که نه عالیه!

 

*ادامه سخنرانی ام برای قانع کردن مامانم است:باید رای بدین مامان.چه تعداد کم باشه چه نه پس فردا تیتر کیهان اینه:شرکت پرشور مردم!

این وسط کی ضرر می کنه؟مایی که امکان شرکت داشتیم.امکان داشتیم یکی رو که با ایده آل هامون نزدیک تره بفرستیم مجلس اما نکردیم.به تعطیلی روزنامه ها فکر کن،به گشت ارشاد،به انرژی هسته ای،به لایحه حمایت خانواده.به دو سال دیگه فکر کن که احمدی نژاد دوباره انتخاب می شه.به آینده من فکر کن،به فردای میلاد.مامان رای بده!

ببخشید بوفه کجاست؟

بعد از حدود دو سال تحصیل در دانشگاه یاد گرفته ام،طرفی که آسانسور است نه،آن طرف بوفه است.

این دانسته که به نوعی شالوده های ذهنی مرا شکل می دهد مفیدترین آموخته ام در طول این دو سال است.

چنین نگار که و چنین نگار که راست زهی نگارگری کاین نگار را آراست

همین شادی،درست است.مدرسه ام را که عوض کردم،سال پیش دانشگاهی گاهی کنار شادی می نشستم و به جای تست عربی با هم شعر می گفتیم.اما چیزی که باعث شد رابطه ی ما ادامه پیدا کند همین وبلاگهایمان بود بی گمان.شک ندارم.

در مورد دوستان دوچرخه ای ام هم که مشخص است.اگر اینترنت نبود،من الان نه دوستی نینان را داشتم،نه دوستی تهمینه را،نه فریبا را،نه پرنیان را و نه کلی دوستی دوچرخه ای دیگر.

اما عجیب ترین دوستی اینترنتی ام بی گمان تجربه ی دوستی با نگار است.یک دوستی دوست داشتنی که از آغاز شکل گرفتنش تا ادامه یافتنش پر بود از تجربه های غریب.

ما به رضا میر کریمی مدیونیم نگار،نه؟!

در وبلاگم از فیلم خیلی دور،خیلی نزدیک نوشته بودم.نگار با سرچ همین فیلم رسیده بود به وبلاگ من.بعد بقیه ی نوشته هایم را خوانده بود و ای-میل زده بود و بعد هم چت و اینها.وقتی چت می کردیم چه قدر اشتراکات سلیقه ای عجیب و غریب کشف کردیم بین خودمان.یک روز داشتم برایش می گفتم که مامان من الان هند است.نگار گفت:چه جالب،بابای من هم الان هند است.

مامان من برای شرکت در یک سمینار زبان فارسی هند بود،بابای نگار هم.

بعد کشف کردم پدر نگار کیست.بعد فهمیدیم باباهایمان با هم دوستند.بابای نگار از استادان ادبیات فارسی دانشگاه فردوسی مشهد است. نگار مشهد بود و من تهران.

اگر این اینترنت نبود من نمی فهمیدم جایی از این دنیا نگاری هست که اینقدر خوب مرا می فهمد.اینقدر جالب است دوستی با او.اینقدر مهربان است،دوست داشتنی است.می توانیم لحظه شماری کنیم برای سالی یک بار که او شاید بیاید تهران،یا من بروم مشهد.بعد همین ملاقاتهای محدود سرشارمان کند از دوستی های ناب.

نگار عزیزم،دخترک متولد روزهای اسفند،تولدت مبارک!روزهای پیش رویت پر باشد از شادی و مهر و بهار.