پراکنده

*یه حس عجیب و غریبه.نمی تونم بگم خوبه یا بد.اصلا نمی شه روش اسم گذاشت.فقط خوشحالم که بچه ها کلاس ها رو از دوشنبه تعطیل کردن.به شدت به این پنج روز احتیاج دارم تا طبقه بندی کنم مغزم رو بلکه یه کم خلوت شه...

*خدای عزیز،میشه لطفا عید چهار شنبه باشه؟!

*یه خانم توی مترو از ملت نظر خواهی می کرد در مورد سریالهای ماه رمضان.اکثرا می گفتن: هر چهار تاشو می بینن،با تکرار!!!!ظاهرا پرطرفدارترینش صاحبدلان بود...

*یه خواهش دارم.من نمی تونم قالب قدیمی وبلاگم رو روی سیستم جدید بلاگ اسکای پیاده کنم.کسی هست که لطف کنه و کمکم کنه تا من سر و سامونی به اینجا بدم؟ممنون می شم اگر کسی مایله کامنت بگذاره با یه آدرس ای -میل.

*ببینم این تبلیغات جدید بلاگ اسکای چرا پابرهنه می پره وسط مطلب آدم؟!

 

پاییز بر باد-۲

این روزها با آمیزه ای از حسرت و تمسخر و دلسوزی به دانش آموزان کیف به دست می نگرم.

محدودیت سنی هم ندارد،از پیش دبستانی گرفته تا پیش دانشگاهی!

آی نسیم سحری،یه دل پاره دارم چند می خری؟

خسته و بی حوصله وارد خانه می شوم.

معلم رانندگی از جلسه دوم سربسته گفته است که استعداد نداری!!

مامان پای کامپیوتر است.دراز می کشم جلوی تلویزیون و به قول مامان پیانو بازی می کنم.از این کانال به اون کانال.

مامان صدایم می کند:بیا اینو بخون.

-حوصله ندارم مامان،باشه بعدا.

-بیا بخون.

بلند می شوم و سرسری می خوانم مطلب مامان را.

به آخرهایش که می رسم یک طوری می شود:

-وا،مامان..همچین نوشتین راجع به عمران صلاحی انگار طوریش شده،انگار مرده.

-خب..آره دیگه.

خشکم می زند.در جا خشکم می زند.چیزی ندارم برای گفتن....

دفتر من در وسط

باد ورق می زند

برگی از آن می کند

نام تو در باغ ها

ورد زبان می شود.

(زنده یاد عمران صلاحی)

*عنوان نام یکی از کتابهای شعر عمران صلاحی است-نشر دارینوش.

پاییز بر باد

اتوبوس های همیشه شلوغ میدون انقلاب،پر از آدم های خسته.

پیاده روهای همیشه شلوغ میدون انقلاب،پر از پیراشکی و کوپن و نوار و کیف و بلیط های پاره شده ی سینما.

کتابفروشی های همیشه خلوت میدون انقلاب،پر از کتاب های درهم و خاک گرفته.

و تویی که این روزها هزار بار سوار همین اتوبوس ها می شی،تویی که هزار بار همین پیاده روهای شلوغ رو گز می کنی و تویی که از پشت ویترین همین کتاب ها رو نگاه می کنی.

این روزهایی که پاییز دیگه رنگ پاک کن نو  و برگ های زرد رو نداره.پاییز شده همون سر در پنجاه تومنی،پاییز شده همون مجسمه فردوسی جلوی دانشکده ادبیات،شده خیابون 16 آذر.

پاییز شده یه خاطره بین این همه کلاسور و کیف و کارت.پاییز بین برگه های انتخاب واحد گم شده و تو یادت می مونه این اولین اول مهری بود که صبح ساعت 8 از خواب بیدار شدی و سوار همون اتوبوس های شلوغ شدی و رسیدی به همون پنجاه تومنی.

و شاید اولین دوست دانشگاهت حراستیه که راحت می ذاره وارد دانشگاه بشی،حتی اگر کارتت رو جا گذاشته باشی.

تو راه می ری،از این دانشکده به اون دانشکده،از حقوق به هنرهای زیبا،از ادبیات به حقوق،از کتابخونه به بوفه،از آموزش به سایت.می خوای یاد بگیری.می خوای تمام سوراخ سنبه های دور و برت رو بلد باشی.اما از هر دری که می ری تو راه خروج رو گم می کنی و وقتی با خجالت می پرسی:ببخشید در خروجی کجاست؟

لبخند هایی رو می بینی که بهت جواب می دن:سال اولی هستی؟

آره،من سال اولیم.درها رو گم می کنم،استادها رو نمی شناسم،هنوز نمی دونم سالن تربیت بدنی کجاست،هنوز نمی دونم حذف و اضافه یعنی چی.

من سال اولیم،یه دانشجوی ادبیات دانشگاه تهران که عاشق سعدیه و وقتی مجسمه فردوسی رو جلوی دانشکده می بینه لبخند می زنه.یه سال اولی که هیچی نشده دلش برای شوخی ها و مسخره بازی های دبیرستان تنگه.هنوز نمی دونه سالن نشریات خواهران و برادران جداست!

یه ساعت رفته نشسته توی سالن برادران روزنامه خونده ،فقط برادر دیده و هیچ کس بهش نگفته اشتباه اومدی،فقط چپ چپ نگات کردن و تو خجالت کشیدی.چون فکر کردی روی پیشونیت نوشته:سال اولی!