بعد سحر فن را خاموش کردم، پنجره را باز کردم و دراز کشیدم روی تخت تا خوابم ببرد. یک نسیم خوبی میزد توی اتاق. بوی خوبی هم داشت که مرا یاد تمام چیزهای خوب میانداخت.
یاد خانهی حیاطدار، خوابیدن زیر پشهبند روی تختِ توی حیاط، هندوانهای که توی حوض چرخ میخورد تا خنک شود، صدای ممتد جیرجیرکها،آسمان پرستاره...
هیچوقت خانهی حیاطدار نداشتیم،حوض نداشتیم، هندوانهمان را توی یخچال خنک میکردیم و پای تلویزیون میخوردیم.
پس چرا این تصویر اینقدر برایم روشن بود؟ مثل حسرت تمام چیزهایی که با گذشت زمان برایمان میماند، حسرتِ تابستانِ خانهی حیاطدار توی دلم بود. انگار که روزی توی آن خانه زندگی کردهام، بعد کوبیدیمش و جایش آپارتمان ساختیم.
نسیم میزد توی اتاق، با خودش حسرت میآورد، اندوه میآورد، یاد خاطرههای خوب میآورد.خاطرههایی که مال من نبودند، تجربهشان نکردهبودم اما دلتنگشان بودم.
تیتر از شعرهای آتوسا صالحی است.
مرد، سی و پنج،شش ساله، مجرد، کارمند بانک.
از آنهایی که شلوارشان را تا بالای شکمشان بالا میکشند و با کمربند محکم میکنند.
سر کار دمپایی میپوشد، با جوراب ضخیم پشمی. زمستان و تابستانش فرقی نمیکند، جوراب پشمی جزو لاینفک زندگیاش است، توی مهمانیها وقتی یک گوشه نشسته و عینکش را از روی دماغش میدهد بالاتر و به سوالها جواب یک کلمه ای می دهد جوراب پشمی پایش است. توی تاکسی وقتی دستش را میگیرد به دستگیره در و میچسبد به در و دستهایش عرق می کند و هی نگران است کیفش بخورد به خانم کناری جوراب پشمی پایش است. وقتی از سر کار برمیگردد و پیژامه میپوشد و چهارزانو مینشیند و سریال های تلویزیون را نگاه میکند جوراب پشمی پایش است.
یک شانه ی کوچک آبی توی جیبش دارد،موهایش را یک وری شانه می کند تا کچلی اش را بپوشاند.
همیشه یک نبات گوشه ی لپش خیس می خورد، توی جیب کتش پر از نباتهایی است که چسبیدهاند به خردههای دستمال کاغذی، فوتشان میکند و میگذارد گوشهی دهانش.
توی خیابان وقتی زوج های جوان را دست در دست میبیند، پیشانی اش خیس میشود، با یک دستمال گنده خشکش میکند.
عاشق جدول است. صبح به صبح روزنامهی همشهری میخرد، مثل وقتی که گوشتهای غذایش را میگذارد آخر سر بخورد تا مزهاش توی دهانش بماند، جدول را هم آخر سر حل میکند.
از وقتی با ساداکو آشنا شده احساس میکند خوشبختتر است، شبها خواب میبیند دارد اعداد را میگذارد توی خانههای خالی و قهرمان ساداکوی جهان میشود.
توی اتوبوس جایش را میدهد به پیرمردها، سر صف خرید نان جایش را میدهد به زنهایی که دست یک بچه را گرفتهاند، توی بانک دوست دارد کار پسرهای جوان را آخر از همه راه بیندازد، نمیتواند. نمیشود به بقیه بگوید این آقا را بیندازید آخر صف که آنقدر با این موبایلش سر و کله بزند و با سیم توی گوشش ور برود تا جانش بالا بیاید.
یک رادیو دارد که شبها با خودش میبرد توی رختخواب. تا مادرش دندان مصنوعیاش را درنیاورده میرود توی اتاق تا بخوابد. خجالت میکشد به مادرش بگوید از دندان مصنوعی بدش میآید و از مادرش، وقتی دارد دندانهایش را درمیآورد بیشتر.
چند بار توی زندگیاش دچار این تردید شده که واقعا مادرش را دوست دارد یا نه، هر وقت به آن لحظهها و تردیدش فکر میکند سرش تیر میکشد، عرق میکند و توی جیبهایش دنبال بزرگترین تکهی نبات میگردد.
آدم باید مادر پیرش را دوست داشتهباشد، آدم باید ظهرهای جمعه آبگوشت بخورد، آدم باید جورابهای پشمیاش را مرتب بشورد تا بو ندهند، آدم باید غروبهای تابستان برود پارک و بستنی بخورد، آدم باید گریه نکند، آدم باید سر صف شیر یارانهای نوبت بقیه را رعایت کند، آدم باید اگر هم گریه کرد جلوی بقیه نباشد، آدم تا از چیزی مطمئن نبود حرف نزند.
اینها اصول اساسی زندگی مرد سی و پنج،شش ساله است، مجرد، کارمند بانک.
رفته است،بی که دلیل بیاورد برای رفتنش.
یکجور آرام غمگینی هم رفته،لابدبا یک آه بلند رویش را برگردانده و پاهایش را لخ لخ کنان کشیده روی زمین.
دختر چند قدم پشت سرش رفته،بعد دیده نه،حالا که اینجور بی دلیل و آرام و غمگین رفته...رفته دیگر!
بعد هی ناخن هایش را فرو کرده توی دست هایش که نه گریه نمی کنم،گریه نمی کنم.
رسیده به پله ها،پایش را که گذاشته روی پله ی اول لغزیده،سر خورده،هر چه دستش بوده پخش زمین شده،خواسته خم شود جمعشان کند،دیده نا ندارد.نشسته و سرش را پنهان کرده توی کتش:دارم از درد پا گریه می کنم،آره،از درد پا گریه می کنم،از درد پا...
ما فریم بعدی را ندیدیم،آنجا حتما مچاله تر است،بی پناه تر...
آره..لابد این جور داستان سانتی مانتالِ تکراریِ "جدایی در روز بارانی" دارد این عکس.
ته این داستانِ سانتی مانتال،دخترک وقتی دماغش را بالا کشیده و تصمیم گرفته بلند شود،دیده چتر طرف جا مانده دستش،دوباره اشکهایش سرازیر شده،نشسته و فکر کرده کاش عقلش می رسید و آفتاب که زد می رفت...
عروسک محبوب بچگی های من یک خرس بود،یک کمی از من کوتاه تر،دامن های من اندازه اش بود.دامن پایش می کردم و می بردمش بیرون.خیلی هم دوستش داشتم.گندگی و نرمالو بودنش را دوست داشتم،دامن سبز گلدار که تنش می کردم و می بردمش بیرون بیشتر از همیشه.
حالا بوی نا می دهد،بوی کهنگی مانده توی تنش.
دهانش را سوراخ کرده بودم،شیشه شیشه چایی نبات می دادم به خرس پشمی.نم می گرفت،سنگین می شد.تب که می کرد،دستمال خیس می کردم می گذاشتم روی پیشانی اش،صورتش خیس می شد.
حالا بوی نا می دهد،بعد از این همه سال،هنوز چایی نبات ها توی دلش مانده اند،تلنبار شده اند...دامن را از تنش درآورده ام،گذاشتمش توی یک کیسه،ته کمد.
آن موقع ها هر شب که از تب می مرد فردا صبحش دوباره زنده بود،هزار باره تب می کرد،اما دوباره زنده می شد و دستمال خیس بود و چایی نبات و دامن سبز.
دوباره درش بیاورم نگاهش کنم؟بو کنمش؟بویش برای من خوشایند است...اما می ترسم این بار توی بازی بسوزم،بسوزد.می ترسم نگاهش اگر تب دار بود،اگر مرد،واقعی بمیرد،برای همیشه...