*کاش زودتر تمام شوند این کابوس های هر شبه...
*یک پنجره کافی بود.و بعد فقط نور بود و باران.
باورت می شود؟
این روزها پنجره ها را می بندم.در یک دلتنگی قدیمی غوطه ور می شوم و همه چیز آنقدر دور است که برای تو هم نمی توانم بنویسم.
بهانه های کوچک خوشبختی ام را به یاد داری؟
می دانی،نگو که دخترک توی آینه همیشه باید بخندد،نباید غمگین باشد،نباید شادی اش غبار آلود شود...
قانونت را به یاد دارم.اما گاهی اوقات دلتنگی هایم قانون های دور و دراز من و تو را نمی شناسند.
نترس!
فراموش نکرده ام.از یادم نمی رود که «
همیشه روزنه ای است.»
می مانم و می جنگم.فرار هم نمی کنم.
کاری می کنم تمام روزنه های دنیا رو به نور و باران باز شوند،فقط کمی صبر کن،کمی!!
«
پشت هر زمستان بهاری است خاموش و منتظر»
قانونهایت چقدر آرامش بخشند!!