بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

خسته ام.کیفم سنگین است و دستانم پر.از صبح کلاس داشته ام.به آزادی می رسم.از وقتی اتوبوس های انقلاب-اکباتان را برداشته اند دم دمهای غروب به اکباتان رسیدن مصیبت می شود.صف طویل تاکسی های آزادی-اکباتان را که می بینم سرم گیج می رود.می روم توی صف و دعا می کنم ماشین ها تند تند بیایند.هزار تا کار دارم.خرید،درست کردن شام،پرستاری از مامان،کنفرانس فردا،درس های تلنبار شده،تحقیق های نکرده.این سرفه های لعنتی هم که امان نمی دهد،هنوز خوب نشده.بعد دو تا خانم می آیند جلوی من می ایستند.واقعا حوصله ندارم باهاشان دعوا کنم که چرا بی نوبت آمده اند توی صف.می گویم بی خیال،شعور ندارند دیگر.دو نفر جلوتر فرقی به حال من نمی کند.تاکسی می آید.خانمه می گوید شما بفرمایید.خوشحال می شوم.می خواهم بپرم توی ماشین و معطل نکنم که دق...زیپ کیفم باز می شود.بوستان،کلیله و دمنه،کلی ورق،کیف پول..تمام محتویات کوله ام می ریزد کف خیابان.خانمه می پرد جلو.می گوید:آخی...تند تند وسایلم را جمع می کند می دهد دستم.کسی توی ماشین غر نمی زند.حتی راننده چند متر جلوتر می ایستد تا خانمه ورقی را که دیده افتاده زیر ماشین برایم بیاورد.دختره توی ماشین کمکم می کند تا کیفم را ببندم.اینجوری است که در میدان آزادی کم کم غروب می شود.

به یاسمین

نمی خواستم بیست ساله شوم.از روز تولد بیست سالگی ام متنفر بودم.تصمیم داشتم تنهایی سپری اش کنم.مثلا برای خودم بستنی شکلاتی بخرم و ولیعصر را پیاده گز کنم.هفته آخر نوزده سالگی هی دعا می کردم زمان کش بیاید.تولدم 12 آذر بود،دوشنبه.یک شنبه که از دانشگاه برگشتم،یک بسته ی پستی روی میزم بود از مشهد.بازش که کردم کلی هیجان زده بودم.شادی عمیقی که نگار عزیزم با کادویش به من هدیه داد باعث شد در تصمیمم سست شوم.شب بابا با دسته گل و کیک آمد خانه،بابا معمولا تولدها یادش نمی ماند.مامان هم برایم گل خریده بود.

یاسمین،بعد از شب اس ام اس های تو شروع شد.از همان اس ام اس های دیوانه ی همیشگی!دوشنبه صبح با پیامک(!!) تو بیدار شدم.صبح بارانی و دلپذیر تولد بیست سالگی ام با حضور تو آغاز شد.تا ظهر که تبریک های بقیه به دستم می رسید دیگر مطمئن بودم نمی خواهم تنها باشم.به تو زنگ زدم.می خواستم تو باشی بسکه ما دو تا وقتی با همیم خوش می گذرد.بقیه اش را دیگر خودت می دانی.لطیفه هم آمد و آنقدر خل بازی درآوردیم که داشتند از کافی شاپ بیرونمان می کردند.شب که داشتم برمی گشتم خانه گلهای مریم و بسته های کادو دستم بود.خوشبخت بودم یاسمین!اینکه دوستانم مرا یادشان مانده بود قلقلکم می داد.

دیشب داشتم به شروع دوستی مان فکر می کردم،وقتی داشتم با کاغذ خشکشویی و گل برایت کارت درست می کردم.به دوست مشترکی که باعث شد هفته اول دبیرستان با هم باشیم.بعد تو هی گریه می کردی و دلت دوستان راهنماییت را می خواست.بعد من هی فکر می کردم چه دختر لوسی!!بعد اشتراک هایمان را کشف کردیم.هم ماهی بودنمان،عشق دیوانه وارمان به آن شرلی مثلا،یا مایکل اوون(!!).بعد که تو مدرسه ات را عوض کردی جای دوستی مثل تو خالی بود،تا رسیدیم به دانشگاه.

در دانشگاه به مدد در پنجاه تومنی با همیم.هر چند رشته هایمان جدا.به هر حال تو از همان اول دبیرستان عاشق شیرین عبادی بودی و حقوق ته رویاهایت بود.

ببین!دقیقا نمی دانم آن همه آدم که رستوران رزرو کردند و کیک خریدند تا سورپرایزت کنند موفق شدند یا نه.اما به این فکر کن که قصد همه شان خوشحالی ات بود.

یاسمین!من عاشق اس ام اس بازی هامان هستیم که اگر کسی بخواندشان به سلامت عقلمان شک می کند.عاشق همین دیوانه بازی ها و با هم بودنمان.

این ها را اینجا می نویسم تا بدانی تولدت چه قدر برایم مهم است.تا بدانی من به هر کس کادوی تولد مانولیتو نمی دهم.روح طاهر و والا*می خواهد که روی جلد مانولیتو را ببیند و توی ذوقش نخورد.تولدت هزاران هزار بار مبارک دوست جان خوب من!


*هنوز هم آنی شرلی را دوره می کنی روح طاهر و والای من؟!

پسا نوشت:بمب گوگلی برای اثبات ایرانی بودن حضرت مولانا!

اول آبی بود این دل آخر اما زرد شد

کلی نوشته بودم،از سه شنبه ی تلخ و بی حوصله.از عر زدن هایم وسط خیابان.از قفل شدنم.از دردی که تحمل ناپذیر بود و من مطمئن بودم با پایان یافتن سه شنبه،دنیا هم تمام می شود.دنیا تمام نشد.با بی رحمی ادامه پیدا کرد.حتی باران آمد،اولین باران پاییزی.حتی آدم ها هنوز نفس می کشیدند،پرنده ها آواز می خواندند و من مانده بودم دنیا با چه رویی صبح می شود؟نوشته بودم که من هفته ام را به امید کلاس شنبه ها آغاز می کردم.به امید حضورش،نفس هایش،طنین گام هایش،لبخندش و امید و مهری که از وجودش می تراوید.تمام این ها را از دست دادیم و دانشکده ادبیات بدون قیصر سردترین جای دنیاست هنوز.نوشته بودم که تمام روزها منتظر بودم این کابوس تمام شود.دوباره استاد بیاید و گرممان کند،مایی که این سرما از جانمان بیرون نمی رود.مایی که تمام این چهل روز را با یاد قیصر گذرانده ایم.بارها و بارها توی راهروهای دانشکده زده ایم زیر گریه و برای هم زمزمه کرده ایم:«پاره های این دل شکسته را،گریه هم دوباره جان نمی دهد.» نوشته بودم که قیصر نیست و ما هستیم.هستیم و محکومیم به ادامه دادن.عادت هم نمی کنیم...اما خب زندگی است دیگر،با تمام بی رحمی اش.

بعد برای یاسمین خواندمشان،منتظر تایید یا تکذیبش نبودم دقیقا.برای یاسمین که خواندم سبک شدم و بعد فکر کردم گذاشتن این مرثیه ها،روز چهلم استاد اینجا چیزی را عوض می کند؟چیزی که همه از بریم مرثیه!این چهل روز کم شنیده ام،شنیده اید،شنیده ایم؟در مقابل مرگ به زانو در آمده ایم و کاری از دستمان بر نمی آید جز اینکه زندگی کنیم.خوب زندگی کنیم.شاید اینجوری مرگ در مقابل ما به زانو در بیاید.آخر مرگ که نمی تواند جلوی جاودانه شدن نام و یاد قیصر را بگیرد.کدام یک از ما او را فراموش می کنیم،تا وقتی این خوب ترین و شریف ترین انسان این حوالی در واژه هایی مثل عشق و محبت و مهربانی معنی می شود؟تا وقتی نام شاعر را می شنویم یاد او می افتیم؟تا وقتی واژه استاد در تن هیچ کس مثل او اینقدر برازنده نیست؟قیصر تا ابد زنده است.در قلب تمام واژه ها و شعرها می تپد،در قلب تمام شنبه ها و سه شنبه ها.قیصر تا ابد زنده است،تا وقتی زندگی هست و جایی،گوشه ای از این دنیا کسی هست که معنای خوب بودن را می فهمد،معنای عشق را.