همه وبلاگارو زیر و رو کردم.دلم میخواست یه چیز دیگه بخونم.یه چیز متفاوت.یه نوشته ای که هیچ کس تا حالا اونو ننوشته باشه.یه حرفی که هیچ کس از اون نگفته باشه.گیج شدم.همین دور و برا بود.مطمئنم.توی همین کتابای دور و برم.لای تمام مجله های خونده نشده.همین جا بود.عطرش رو حس میکردم.همه جا رو زیر و رو کردم.همه جا بود و هیچ جا نبود.
چشمها را باید شست
جور دیگر باید دید
فکر کنم یک سال میگذره.از روزی که اولین وبلاگ عمرمو خوندم.چقدر دلم میخواست وبلاگ داشته باشم.این وبلاگ رو باز کردم.میخواستم متفاوت باشه.دلم میخواست با همه چی و همه جا فرق داشته باشه.دلم میخواست حرفای قشنگ قشنگ بزنم.امروز خورد تو ذوقم.نمیتونم به تمام اون آرزوهای طلایی ام برسم.همه شون اونقدر بزرگن و دست نیافتنی که تو دستای کوچک من جا نمیشن.فقط بحث وبلاگ نیست.همه چی خیلی بزرگه.دنیا آرزوهام آسمون و من خیلی کوچکم.شاید جاه طلبی و اعتماد به نفس زیادم بد باشه.یه زمانی قرار بود دنیا رو فتح کنم.قرار بود همه آدمای بد خوب بشن.قرار بود همه رو نجات بدم....
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
ای بابا...عجب آیه های یاسی خوندم.تلاش امید مبارزه.میتونم.باید بتونم.اصلا مگه انسان آفریده نشده که بره؟مگه انسان کاری به جز رسیدن داره؟
آرزوهام دوباره دارن مثل قبل میشن.دوباره آینده روشن شد.دوباره یه جاده موند که باید سبز بشه.اما نه تنهایی فقط با دستای من.این جاده سبز میشه با دستای من و تو.این همه آرزو تو این همه دست جا میشه.مگه نه؟دیگه فقط دستای کوچک من نیست.سبز باشید و پاینده.