در روزگار قحطی

ماهنامه جهان کتاب چهارده ساله است...بخش جدیدش،بخش ویژه ادبیات کودک و نوجوانش را دیده‌اید؟ غنیمت نیست؟ چند تا نشریه تخصصی ادبیات کودک و نوجوان می‌شناسید؟ نگردید! فکر نمی‌کنم جز کتاب ماه چیزی به ذهنتان برسد! 

حالا مجله‌ای هست که دو ماه یکبار حدود بیست صفحه‌اش را به ادبیات کودک و نوجوان اختصاص می دهد. 

به نقد و معرفی کتاب،به اخبار ادبیات کودک و نوجوان، به گفت و گو. 

مثلا شماره جدیدش یک میزگرد تصویرگری کتابهای کودک و نوجوان دارد با حضور  هدا حدادی،فرشید شفیعی و پژمان رحیمی‌زاده. 

چهار نقد کتاب هم دارد.(من در مورد«پسری که آبرویش رفت،لوئیس سکر» نوشته‌ام) 

تمام اتفاقاتی را که آبان و آذر در ادبیات کودک و نوجوان افتاده بخوانید.از کلاسها و کارگاههای شورای کتاب کودک و انجمن نویسندگان کودک و نوجوانان خبر داشتید؟چه برنامه‌های خوبی هم دارند! 

اینجوری‌هاست که در این روزگار آدم باید قدر همین چند صفحه را بداند،باید از آقای عباس تربن تشکر کند بابت همین چند صفحه،باید برود جهان کتاب را بخرد،نه فقط به خاطر تمام نقد کتابها و مقاله‌ها و گزارش های خوبی که توی هفتاد و هفت صفحه اولش دارد،به خاطر همین پانزده صفحه پایانی اصلا.که در روزگاری که پژوهشنامه افق نیست،سروش نوجوان نیست باید قدر همین صفحه‌ها را دانست.

بیایید کتابهایمان را سیاه کنیم!

دیدی گاهی آخر ترم،که آدم هی به ساعت نگاه می‌کند و کتابهای بی پایان را ورق می‌زند چه بی‌پایان می‌شود شب؟دیدی گاهی جمله ای،شعری،نقاشی ای بالای کتاب خواب را از سر آدم می‌پراند؟هزار خاطره را می آورد در ذهن آدم،که آن جمله را،تک تک کلمات بی قرارش را در چه حالی نوشته.چه دلتنگ بوده وقتی آن بیت در سرش چرخ می‌خورده و بعد خواسته جایی، روی ورقی بنویسدش.خواسته آن حس ِ لحظه ای،آن حیرانی جایی ثبت شود...یا شاید آن جمله تک مضراب بغل دستی است وسط خمیازه‌های پی در پی در یک کلاس خواب آلود...

چه خوب است این جمله ها،این خطوط.شب امتحان یکهو منجی می‌شود و دست آدم را می‌گیرد و از قعر سیاهی و خستگی می کشد بالا.

عمو زنجیرباف

کتابم را می­بندم.نبود،توی سطرهای کتاب هم نبود.کامپیوتر را روشن می­کنم.توی گودر دنبالش می­گردم،گودرم صفر می­شود،می­خواهم بیایم بیرون.می­گویم نه بگذار باز باشد. راستی من آدم حسودی هستم...می­دانستید؟

میلم را باز کنم،«آموزش سی زبان زنده دنیا با روش رزتا استون»،«پک جادویی آرایشگری»،«تصنیف موج خون»،«سریال فلان با زیرنویس فارسی».(نوشته­بودم فیلان،پاکش کردم.چرا؟انگار ایستاده­بودم کنار حیاط مدرسه منتظر یارکشی.کسی مرا نبرد توی تیم خودش.فیلان نوشتن مثل همین می­ماند،بازی­ای که مال من نیست.)

من فقط یک میل ستاره­دار دارم،می­خواهم بروم برای بار هزارم بخوانمش.نمی­روم...صاحب میل ستاره­دار من نیستم،حالا که فرستنده­اش اینقدر دور است.

تازگیها آخر فیلم­های هپی اند گریه­ام می­گیرد،دیروز که مهمان داشتیم و ماتیلدا می­دیدم هی فکر می­کردم سرماخوردگی خوب است وقتی قیافه گریه­دارم شبیه قیافه سرماخورده­ام است.

 راستی علاوه بر حسادت من عقده لایک دارم...می­دانستید؟عقده لایک زدن،لایک خوردن،لایک بودن،لایک شدن...

دارم فکر می­کنم اسم این پست را بگذارم «سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی».بی­ربط است،خوبی­اش به همین بی­ربطی­اش است.اما فکر کنم چند تا پست دیگر با همین نام دارم.چرا شبهایی که آفتابشان برنمی­آید اینقدر زیاد است توی دنیا؟

باید بروم کتابم را تمام کنم،منطق­الطیر.دکتر شفیعی حالا توی پرینستون است،قرار بود این ترم این کتاب منطق الطیر را...اصلا شمایی که این واحد را با او گذراندید،سر امتحان چی کار می­کردید؟با خیال راحت می­نوشتید؟راستی من سندرم دوره­ای آدم معروف(ترجیحا ادبیاتی) دارم.این دوره­ای بودنش مهم است ها.الان دوباره به دوره­ی هوشنگ مرادی کرمانی برگشته­ام.می­دانستید؟

نیست،تا حالا هم بیخود طولش داده­ام.توی هیچ وبلاگ و میل و کامنت­دانی­ای نیست.حتی گوگل هم نمی­تواند پیدایش کند.

سقف اتاقم دارد می­­ریزد،حمام طبقه بالایی نم داده.بهش گفته­ایم،اما درستش نمی­کند.شادی یادت هست می­گفتی کنکور مبدا تاریخ است؟

می­شود پیدا شوی؟حرفهایم دارد ته می­کشد،کلمه­هایم هم،شاید حتی خودم هم.

کامپیوتر را که خاموش کنم می­روم توی سررسیدهای قدیمی دنبالت می­گردم.شاید آنجا باشی.


پی­نوشت:« مجموعه گل آرایی» و« تکنیک تست­زنی توی کنکور» خواستید خبرم کنید.همین حالا که داشتم میلم را نگاه می­کردم به امید چیزی که نیست،آمد.

ها،«شال فوق­العاده زیبای عشق» هم هست...شال عشق؟این دیگر چه صیغه­ای است؟ 

پی نوشت دو:چرا نیم فاصله اینهمه پستهای مرا زشت می کند؟اشتباه استفاده می کنم؟می دانستید من نیم فاصله ام خوب نیست؟

کوی نسیم،پلاک پانزده قدیم

م

من دوست داشتم بروم توی کوچه،­با فرناز بدمینتون بازی کنم و شبهای چهارشنبه­سوری از روی آتش بپرم. مامان می­گفت: نه،­من می­گفتم:باشد. از پشت پنجره­ی آشپزخانه نگاهشان می­کردم.بچه­های همسایه را،­برادر فرناز را... من دختر همسایه نبودم،بچه محل نبودم،­اما هفده سالم که بود فهمیدم عاشق کوی نسیم شده­ام و خیابان پاتریس­لومومبا که اسمش سخت بود،که درخت چنار داشت،شیرینی لرد داشت،آن طرف­ترش شهرآرا بود که عید از مغازه­هایش پیراهن یقه­ملوانی خریده­بودم.داشتیم می­آمدیم اکباتان و من مطمئن بودم هیچ وقت عاشق اکباتان نمی­شوم.با اینکه توی کوچه­های شهرآرا بازی نکرده­ام،بچه­های این محله را نمی­شناسم،صبح­های زود خمیازه­کشان ایستاده­ام منتظر سرویس مدرسه تا ببردم به مدرسه­ای توی الهیه.اما نمی­خواستم خانه­مان را عوض کنیم برویم اکباتان.آمدیم اکباتان که برای من یعنی رفتن تا سر فاز سه،سوار تاکسی­های آزادی شدن،بی­آر­تی و انقلاب،­که گاهی ممکن است بشود ونک و گاهی مستقیم­ ته بلوار اصلی.  

نمی­دانم چرا اینها را گفتم،من حدود دو ماه دیگر کنکور فوق دارم،اصلا درس نمی­خوانم.یا خوابم یا توی گودر چرخ می­زنم.تا می­خواهم عکسی را شر کنم می­بینم قبل از من تمام دوستانم برایش لایک زده­اند.مدتهاست با دوستهایم نرفته­ام بیرون،کتاب جدید نخوانده­ام.توی تاکسی هی بغل­دستی­ام را نگاه می­کنم و فکر می­کنم یعنی این به کی رای داده؟دلم برای شادی تنگ شده،برای حرف زدن با کسی راجع­به خودم،خود ِ خودم،نه راجع­به جنبش سبز،پاترولی که از روی آدمها رد می­شود و اینکه بالاخره فهمیدید کجاست؟اوین یا جای دیگر؟ 

 امروز دلم خواست اکباتان نبودم.خانه قبلی­مان بودم،با بغض پشت پنجره­ی آشپزخانه ایستاده­بودم و از کوچه صدای خنده­ی فرناز می­آمد و تا برادرش سرش را می­آورد بالا خودم را از پشت پنجره می­کشیدم کنار و خدا خدا می­کردم سایه­ام را ندیده­باشد...­­

روزی با غروب

تو فقط تو دنیا خوبی،می­دونی،می­دونی

تو یه روز بی­غروبی،می­دونی،می­دونی

تو شکستی پشت سرما رو برام

تو که خورشید جنوبی،می­دونی

نام تو روی لبام گل می­کاره

مهربونی از نگاهت می­باره

تو به ابرا می­گی بارون ببارن

رو زمین باغ ستاره بکارن

تو به رود می­گی به دریا برسه

به جنون می­گی به صحرا برسه

همه­ی پرستوها وقت سفر

از تو می­گیرن نشونی سحر

نام تو روی لبام گل می­کاره

مهربونی از نگاهت می­باره   

خواننده:محمد نوری

لینک دانلود