پنجشنبه 24 دیماه سال 1388
بیایید کتابهایمان را سیاه کنیم!
دیدی گاهی آخر ترم،که آدم هی به ساعت نگاه میکند و کتابهای بی پایان را ورق میزند چه بیپایان میشود شب؟دیدی گاهی جمله ای،شعری،نقاشی ای بالای کتاب خواب را از سر آدم میپراند؟هزار خاطره را می آورد در ذهن آدم،که آن جمله را،تک تک کلمات بی قرارش را در چه حالی نوشته.چه دلتنگ بوده وقتی آن بیت در سرش چرخ میخورده و بعد خواسته جایی، روی ورقی بنویسدش.خواسته آن حس ِ لحظه ای،آن حیرانی جایی ثبت شود...یا شاید آن جمله تک مضراب بغل دستی است وسط خمیازههای پی در پی در یک کلاس خواب آلود...
چه خوب است این جمله ها،این خطوط.شب امتحان یکهو منجی میشود و دست آدم را میگیرد و از قعر سیاهی و خستگی می کشد بالا.