پاییز آمد، لا به لای درختان

توی این آهنگ پاییز است، یک ساعتی از غروب گذشته. قبلش با بچه‌ها نشسته‌ایم توی بوفهٔ دانشکده و چای خورده‌ایم و حرف زده‌ایم و به ترک دیوار خندیده‌ایم. بعد راه افتاده‌ایم سمت شیرینی فرانسه، شیرکاکائو خورده‌ایم و زبانمان سوخته. چون هی به ساعت نگاه کرده‌ایم و شیرکاکائو را داغ داغ سر کشیده‌ایم.

بعد که از هم جدا شده‌ایم، هر کس به طرفی، من راه افتاده‌ام سمت ایستگاه اتوبوس، دست‌هایم توی جیبم است، این آهنگ را گذاشته‌ام توی گوشم، یک نسیم ملایمی می‌آید که مورمورم می‌شود، اما چیزی ندارم که بپوشم.

توی اتوبوس گرم است، می‌روم می‌نشینم ردیف آخر، از کیفم یک کتاب درمی آورم و زیر نور کم اتوبوس می‌خوانم تا راه بیفتد، بعد بی‌خیال کتاب می‌شوم، کتاب باز است، من سرم را چسبانده‌ام به شیشه و بیرون را نگاه می‌کنم. آهنگ را هی زده‌ام از اول و به روزم فکر کرده‌ام، یک جور خوبی خسته‌ام، یک جوری که فکر می‌کنم بروم خانه دوش آب گرم می‌گیرم و بعد می‌پرم توی رختخواب.

توی این آهنگ پاییز است، فقط پاییز که بیاید جای دوست‌هایم بدجوری خالی است، هر کس رفته به طرفی و بعد شاید این آهنگ برایم بشود شبیه یک حسرت دنباله دار...


+ نام موسیقی هست:  Nucturne

از گروه سکرت گاردن

وبلاگستان، شهر شیشه ای

نمی‌دانم چون این روز‌ها ده سالگی وبلاگستان فارسی است دلم می‌خواهد چیزی اینجا بنویسم، یا چون امشب دلم برای وبلاگم تنگ شد.

آن اول‌ها که اینجا صورتی بود و یک فرشته‌ای هم بالای سرش خوابیده بود، نوجوان بودم.

راهنمایی بودم، وبلاگستان برایم دنیای عجیبی بود. چیزهایی می‌خواندم که تا حالا هیج جا نشنیده بودم، حس‌هایی که برایم دور بود، نوشته‌ها را می‌بلعیدم. وبلاگ‌ها محدود بود، لینک به لینک می‌گشتم، بعضی پست‌ها را دو سه بار می‌خواندم، می‌خواستم دنیاهای جدید را کشف کنم. وبلاگ خواندن برایم شبیه راز شنیدن بود، یک عالم راز بلد بودم از یک عالمه آدم که ممکن بود توی خیابان از کنارشان بگذرم و نشناسمشان. این حس‌‌ رهایم نمی‌کرد، گاهی توی خیابان آدم‌ها را وارسی می‌کردم و فکر می‌کردم ممکن است این نویسندهٔ فلان وبلاگ باشد؟

اینجا اولین وبلاگم نبود، قبلش دو، سه تا وبلاگ دیگر ساخته بودم. اسم همه‌شان را گذاشته بودم شازده کوچولو، چند خط نوشته بودم و بعد پسوورد یادم رفته بود.

اینجا را که باز کردم عاشق بودم، عاشق همه چیز. زندگی، آدم‌ها... می‌خواستم شاعر نوجوان بشوم، خبرنگار بشوم، دوچرخه و چلچراغ می‌خواندم، برای مجله‌ها نامه می‌فرستادم... اسم وبلاگم را از لا به لای شعرهای قیصر امین‌پور پیدا کردم، قیصر نازنین...

از خرداد هشتاد و دو که تولد این وبلاگ است تا حالا هزار بار چرخ خورده‌ام، دیگر شعر نمی‌گویم، خبرنگاری را مثل قبل دوست ندارم، ادبیات فارسی می‌خوانم، نوجوان نیستم، خیلی وقت است نامهٔ کاغذی ننوشته‌ام... هزار تا چیز دیگر هم بوده، که گه‌گاه رد پایشان توی این وبلاگ آمده، چیزهایی مثل غصه خوردن‌های بیهوده، شادی برای چیزهای ساده، بهانه‌های کوچک برای خوشبخت بودن، دلتنگی‌های بزرگ و زندگی و زندگی و زندگی...

 

+ شاید مثل خیلی های دیگر من هم مدیون وبلاگستانم، بابت خیلی چیزها، یکی ش اینکه وبلاگستان دوستی‌های بی‌نظیری به من هدیه کرده که اگر نبودند زندگی‌ام خیلی خالی تر از حالا می‌شد.


+ عنوان، نام کتابی است که سال هشتاد و دو چاپ شد و منتخبی از نوشته‌های وبلاگ‌های فارسی زبان بود.

ظلم ظالم، جور صیاد

یکی از آرزوهام که کاش خیلی طول نکشد برآورده شدنش، رفتن به کنسرت استاد شجریان است. 

امروز داشتم کنسرت همنوا با بم را نگاه می‌کردم، دوربین هی می‌چرخید روی جمعیت، صورت همه خیس بود. 

بعد رسید به مرغ سحر، توی خانه نشسته بودم، زانو‌هایم را بغل گرفته بودم و با صدایی که خودم می‌دانم هیچ خوب نیست بلند می‌خواندم: شام تاریک ما را سحر کن... 

مردم گریه می‌کردند، توی کنسرتی که مال هشت سال پیش بود و انگار نه انگار که مال خیلی وقت پیش است. فکر کردم کاش اصلا آرزویم را عوض کنم، یک روزی بیاید که همه برویم دور میدان آزادی، دست هم را بگیریم، حلقه‌های خیلی خیلی بزرگ، با هم مرغ سحر بخوانیم و بعد اگر اشکی هم توی چشم کسی آمد، اشک شوق باشد، اشک شادی...

بدون ویرایش

فکر کردم باید تنهایی زندگی کردن را یاد گرفت. اینجوری که بلد باشی تنهایی لذت ببری، شادی کنی، تسلا بیابی و برای تمام سوال‌هایت راه حل داشته باشی.

این بود که تصمیم گرفتم تصفیه کنم، فکر کردم به جای اینکه هزار جا دنبال آرامش بگردم، یک جایی توی وجود خودم پیدایش کنم... یک جور آرامشی، که هیچ چیزی خرابش نکند. که توی بد‌ترین لحظه‌ها و دلتنگی‌ها خودت را بغل کنی و فکر کنی تمام می‌شود، می‌گذرد.

این بود که دور شدم، یک عالم دور شدم... از خیلی چیز‌ها، از خیلی از روابط و دوستی‌ها، از خیلی از آدم‌ها، از نوشتن، از گفتن...

بعد یک جایی دیدم دیگر باید تمامش کرد، فکر کردم تنها بودن همیشه بهترین راه حل نیست، باید آدم‌هایی باشند که موقع دلتنگی پناه ببری به حضورشان.

هنوز نمی‌دانم می‌خواستم چه چیزی را به خودم ثابت کنم، شاید خیلی چیز‌ها را خراب کرده باشم، مثل دوستی‌هایی که شاید هیچ وقت مثل قبل نشوند، هیچ وقت.

اما فکر می‌کنم هر آدمی، گاهی نیاز دارد فقط خودش باشد و خودش. برای پیدا کردن آن چیزهایی که آرام ترش کنند، آدم گاهی حق دارد خودخواه باشد، خودش را دوست داشته باشد، برای خودش خوراکی‌های خوشمزه بخرد، خودش را خوشحال کند، با خودش آشتی کند.

عجیب است، اما یک جورهایی واقع بین‌تر شده‌ام، زندگی آرام جریان دارد برای خودش اما من دیگر خیلی آن بالا‌ها پرواز نمی‌کنم، سعی می‌کنم با همین جریان آرام کنار بیایم، یک جوری که برایم لذت بخش باشد. با کارهایی ساده‌ای مثل شروع کردن داستانی که همیشه می‌ترسیدم از نوشتنش، یا خریدن کتابی که فکر می‌کردم خیلی گران است.

کمتر سخت می‌گیرم به خودم، به دوستی‌هایم. کمتر توقع دارم از آدم‌های دور و برم، کمتر می‌رنجم.

نمی‌دانم به تجربه‌اش می‌ارزید یا نه، به از دست دادن دوستی‌هایی که فکر می‌کردم تا ابد دوام دارند، از دست دادن یک عالم فرصت برای دیدن آدم‌های تازه، تجربه های تازه.

اما به جایش چیزهایی هم به دست آوردم. آدمی که الان دارد این‌ها را می‌نویسد‌‌ همان آدم یک سال پیش نیست...

شاید خیلی‌ها از بیرون نفهمند، اما خودم بعید می‌دانم اگر تجربهٔ این دوره نبود می‌توانستم یک ماه اخیر را اینجور آرام بگذرانم، با کمترین تنش و درگیری... نه با دیگران، با خودم!