فکر کردم باید تنهایی زندگی کردن را یاد گرفت. اینجوری که بلد باشی تنهایی لذت ببری، شادی کنی، تسلا بیابی و برای تمام سوالهایت راه حل داشته باشی.
این بود که تصمیم گرفتم تصفیه کنم، فکر کردم به جای اینکه هزار جا دنبال آرامش بگردم، یک جایی توی وجود خودم پیدایش کنم... یک جور آرامشی، که هیچ چیزی خرابش نکند. که توی بدترین لحظهها و دلتنگیها خودت را بغل کنی و فکر کنی تمام میشود، میگذرد.
این بود که دور شدم، یک عالم دور شدم... از خیلی چیزها، از خیلی از روابط و دوستیها، از خیلی از آدمها، از نوشتن، از گفتن...
بعد یک جایی دیدم دیگر باید تمامش کرد، فکر کردم تنها بودن همیشه بهترین راه حل نیست، باید آدمهایی باشند که موقع دلتنگی پناه ببری به حضورشان.
هنوز نمیدانم میخواستم چه چیزی را به خودم ثابت کنم، شاید خیلی چیزها را خراب کرده باشم، مثل دوستیهایی که شاید هیچ وقت مثل قبل نشوند، هیچ وقت.
اما فکر میکنم هر آدمی، گاهی نیاز دارد فقط خودش باشد و خودش. برای پیدا کردن آن چیزهایی که آرام ترش کنند، آدم گاهی حق دارد خودخواه باشد، خودش را دوست داشته باشد، برای خودش خوراکیهای خوشمزه بخرد، خودش را خوشحال کند، با خودش آشتی کند.
عجیب است، اما یک جورهایی واقع بینتر شدهام، زندگی آرام جریان دارد برای خودش اما من دیگر خیلی آن بالاها پرواز نمیکنم، سعی میکنم با همین جریان آرام کنار بیایم، یک جوری که برایم لذت بخش باشد. با کارهایی سادهای مثل شروع کردن داستانی که همیشه میترسیدم از نوشتنش، یا خریدن کتابی که فکر میکردم خیلی گران است.
کمتر سخت میگیرم به خودم، به دوستیهایم. کمتر توقع دارم از آدمهای دور و برم، کمتر میرنجم.
نمیدانم به تجربهاش میارزید یا نه، به از دست دادن دوستیهایی که فکر میکردم تا ابد دوام دارند، از دست دادن یک عالم فرصت برای دیدن آدمهای تازه، تجربه های تازه.
اما به جایش چیزهایی هم به دست آوردم. آدمی که الان دارد اینها را مینویسد همان آدم یک سال پیش نیست...
شاید خیلیها از بیرون نفهمند، اما خودم بعید میدانم اگر تجربهٔ این دوره نبود میتوانستم یک ماه اخیر را اینجور آرام بگذرانم، با کمترین تنش و درگیری... نه با دیگران، با خودم!
اینجور غرق شدنها معمولا یه آرامش عمیقی بعدشون هست. آدمها تو جمع یاد می گیرن، تو تنهایی بزرگ میشن.
دوست خوب هم این لحظه ها رو درک خواهد کرد.
تغییر چیزیست که گاهی تمام وجودمان میشود.
تغییر چیزیست که برایش اینجا آمده ایم.
و اگر ماندی پوسیدی.برو برو برو.اما راه برو.درست برو.
رفتن سوی خوبی داشته باشد.
خوش برو.اگر ته دلت خنکی کوچکی هست آنهم با یاد خدا،پس درست می روی.
به طرز عجیبی این پست عالی بود
مرسی بابتش
منم دقیقا این دوره رو تجربه کردم
کمتر توقع داشتن و کمتر رنجیدن!
عالی بود
مرسی
جات عجیب خالی بود.
من هم اینُ دقیقن تابستون گذشته تجربه کردم.
سه ماه تمام از عالم و آدم تا حد ممکن دور بودم و تا چن ماه بعدش ک بالاجبار در کنار آدما قرار گرفتم حالم خیلی بهتر بود.
به این نتیجه رسیدم که آدما بیشتر حال آدم رو خراب میکنن بجای اینکه بهتر کنن.
ولی چه کنیم.انسان ذاتن اجتماعی است .مجبور است در کنار دیگر همنوعانش باشد
چه خوب!
همیشه نوشته هایت را دوست دارم . با این که تفاوت سنی زیادی با شما دارم ولی از نوشته هایت لذت می برم. عمق فکرت را دوست دارم. اگر عادت کنیم که خوب باشیم و کمتر از دیگران توقع داشته باشیم مسلما کمتر آسیب خواهیم دید و این ها با تجربه و تکرار بدست خواهد آمد و حالا که آن را بدست آورده ای از دستش نده .
برام مهم نیست الان ازم توقعی داری یا نه اما کاش اون اولش جزو اون دوستایی بوده باشم که فکر می کردی ابدیه
اما خیلی هم تو این وادی نمیشه مطمئن حرف زد. خیلی درد داره مریم یه روز که ژا میشی و هیچ چیزی نمی خوای از دنیا وقتی هنوز....
اصلا فهم تنهایی خیلی درد داره
خوبم که ژیش میره تا چندین سال می تونه دردش ادامه داشته باشه....
خیلی عالی بود متنت وقتی خوندم حس خوبی داشتم واقعا احتیاج به همچین حرف هایی داشتم
ممنونتم