سقوط آزاد

 داشتیم سقوط می کردیم.من چسبیده بودم به دست مامان و چشمهایم را بسته بودم و به جنازه های سوخته مان فکر می کردم و به هواپیمای خبرنگارها.مامان که می گفت:«نترس...عادیه».! من جیغ می زدم:آخه کجاش عادیه؟بعد هی تکان می خوردیم.می رفتیم پایین و برمی گشتیم بالا و حروف های روزنامه روبه رو جابه جا می شد و در هم می ریخت و مامانی به بچه کوچکش می گفت تا ده بشماری رسیدیم. و من زیر لب اضافه می کردم آره اون دنیا. بعد که هواپیما پت پت کرد مامان گفت:به خاطر سهمیه بندیه،لابد بنزینش تموم شده.

ما داشتیم سقوط می کردیم و ده دقیقه روی آسمان تهران بالا و پایین شدیم و قلبمان آمد توی دهانمان تا نشستیم.و بعد جیغ و سوت و دست و صلوات در هم پیچید و بابا عرقش را پاک کرد و اعلام کرد که دیگر سوار هواپیما نمی شود و با کمی مکث اضافه کرد البته هواپیمایی ساها.

-مثل شهربازی بود.

-آقا،خلبانتون خیلی رانندگی ش بد بود.

-مرگ حقه.

-من اشهدهامم گفتم.

-فوقش می مردیم دیگه.

و ما داشتیم سقوط می کردیم و من یاد آرزوهایم افتاده بودم و اینکه زندگی قشنگ است و ترم دیگر رستم و سهراب داریم و میلاد یاد کنکورش و درسهایی که باید بخواند و اینکه مردن خیلی هم بد نیست.

مهماندارها می گفتند:چاله هوایی و هوای بد.ربطی هم به فرسودگی هواپیما هم ندارد.

و بعد داد می کشیدند که چرا اینقدر سوال می کنید؟

نمی دانم داشتیم سقوط می کردیم یا نه،اما فهمیدم زندگی را بیشتر از آنچه فکر می کردم دوست دارم.بله،همین لحظه های لعنتی را!


 *مربوط به برگشت از کیش است.

خنده در تاریکی

می ترسم.از اینکه اینقدر خوب مرا می فهمی و از اینکه وقتی نیستی جایت خالی می شود.می ترسم و این حس غریب دیوانه ام می کند.اینکه هم بودنت درد دارد و هم نبودنت.

ما چند نفر

*نگار می گفت چرا اینقدر کم از مکه نوشته ای؟وقتی کسی می گوید خب از مکه تعریف کن،می نشینم جلویش و لبخند می زنم و وقتی می بینم انگار منتظر است چیزی بشنود تند و تند قصه کلاه آفتابی و عربی حرف زدن و سوسک را تعریف می کنم طوری که طرف به عقلم شک می کند و باورش نمی شود از مکه آمده ام.می دانید،بعضی چیزها را نمی شود تعریف کرد.عظمت و شکوه کعبه را نمی شود در کلمه ها آورد و چیزی که بین خودت و خدایت گذشته.اما دفترم را که ورق می زنم چند یادداشت پراکنده می بینم که می شود اسمش را چیزی از مکه گذاشت.مثل یادداشت زیر...

*ما آدم های عجیب و غریبی هستیم.نفیسه «دستی افشان» شجریان را می گذارد توی گوشش و می رود طواف.نرگس روسری سفید دوست ندارد و از پله برقی می ترسد.منتظر است زودتر از احرام دربیاییم و برود روسری سیاهش را بپوشد.او خوشمزه ترین شربت های خاکشیر دنیا را درست می کند و با مهربانی برایت پرتقال پوست می کند.الهام نشسته توی اتاق و ترجیع بندش این است که کی برمی گردیم تهران.بعد به من می سپارد ده شب بیدارش کنم،می خواهد برود حرم و تا 6 صبح بماند.ریحانه برای خودش از مدینه کت اسپریت و بلوز جیوردانو خریده.موقع دیدن کعبه گریه اش نمی گیرد،اما ختم قرآنش دارد تمام می شود و طوری چادر سرش می کند که انگار از ازل چادری بوده.سمیه بدون چادر احساس می کند چیزی تنش نیست،نمی شود جلویش غیبت آدم ها را کرد یا فحش داد،می تواند ساعت ها جلوی کعبه بنشیند و اشک بریزد.به نظر نرگس عاشق شدن عیب است و چون ریحانه هر روز با نامزدش(!!!) صحبت می کرده قبض موبایلش 70 هزار تومان آمده...

عبور

در ظهر گرم تابستان

از روی سایه ام می گذرم

شکستمش

نه از روی شجاعت

که از ترس دیدن بلندی اش

 

مریم.تابستان ۸۶

هر کسی از ظن خود شد یار من

*کلی سفارش کرده بودن بهمون بابت مردهای عرب و اینکه تنهایی جایی نرین و سعی کنین همیشه با هم باشین .یک بار توی مدینه از مسجدالنبی اومدم بیرون که وضو بگیرم.بچه ها توی مسجد بودن.داشتم می رفتم که شنیدم دو نفر پشت سرم می گن:یا اختی،یا اختی...کمی ترسیدم.قدم هام رو تند کردم و دیدم اونها هم قدم هاشون رو تند کردن.تندتر رفتم اما بهم رسیدن...داشتم سکته می کردم که دیدم کلاه آفتابی م رو که وسط راه افتاده بود و نفهمیده بودم آوردن!!

 

*فکر کن!بزرگ ترین تفریح کسی این باشه که ساعت سه نصفه شب بیرون مسجدالحرام بنشینه و کی.اف.سی و خرما بخوره!

 

*به این هم فکر کن که حتی تسبیح ها و سجاده ها هم made in china  بود.

 

*قبل از رفتن یکی بهم گفت:من آدم معتقدی هستم اما مذهبی اونجوری نیستم.وقتی رفتی اونجا به این فکر کن این خونه ای که می بینی از وقتی ساخته شده،همیشه یه عده دورش عبات کردن.پره از انرژی مثبت.اگر مدیتیشن و یوگا بلدی از این انرژی های مثبت استفاده کن.

 

*شنیدم آدم در صفا فرود آمد و حوا در مروه.دویدند تا بین صفا و مروه به هم رسیدند...

 

*این رو ببینین:شادی در مورد من نوشته!