شعرهای مشترک،خنده های بی دلیل

*کیف می دهد این خوشبختی های بی دلیل.این دیوانه بازی ها.این مرور کردن صدباره ی روزهای رفته و خندیدن سرخوشانه به اشک های قدیمی...

 

*به دخترک زنگ می زنم.مثل همیشه پر از خنده های کیف آور است.خنده هایی که از پشت تلفن هم صورتت را می سوزاند.مثل همیشه بعد از قطع کردن تلفن به «دوچرخه» ی روی میزم لبخند می زنم،به خاطر تمام دوستی های نوجوانانه ای که روزهایم را رنگی می کند.

 

*من و یاسمین هیچ کدام از فیلم های برگمان را ندیده ایم.اما بهتر از هر منتقد فیلمی می توانیم در مورد آثارش بحث کنیم!زندگی نامه ی استاد فقید(!!) را حفظ می باشیم و لیست فیلم هایش را!

این مرضی که ما دو تا داریم اسم علمی دقیقی ندارد.اینکه اسم هر فیلمی را به ما بگویند از زاویه های مختلف تحلیلش می کنیم بدون اینکه فیلم را دیده باشیم.این مرض از خواندن صد باره ی نقدها و صفحه ها و مجله های سینمایی ایجاد می شود.در کل مرض کیف آوری است و می شود به واسطه آن چشم کلی آدم را گشاد نمود!

 

*من دارم به صورت کتبی اعلام می کنم که عاشق شازده کوچولو هستم.یکی از محبوب ترین شخصیت های زندگی ام است و هر گونه خصومت شخصی با ایشان را تکذیب می نمایم!

 

*حکایت شیخ صنعان،با رویکرد هرمنوتیک هستی شناختیک

طنز نوشته ای از بی بی گل در مورد سریال میوه ی ممنوعه

داستانک

شازده کوچولو نگاهم کرد و گفت:«زود باش دیگه،آماده ای؟اصلا درد نداره.یه نیش ماره و تموم.»

آب دهانم را قورت دادم و گفتم:«آماده م شازده کوچولو،بگو ماره بیاد.»
شازده کوچولو گفت:«چشمهاتو ببند و تا سه بشمار.بازشون که بکنی توی سیاره منی،سیاره پاکم.کنار گلم،درخت بائوباب و آتشفشانهای خاموشم.»

من هم سرم را تکان دادم و چشمهایم را بستم.حالا 1000 سال از آن موقع می گذرد.از کجا باید می دانستم شازده کوچولو دنبال یک خدمتکار می گردد تا هر روز آتشفشانهایش را تمیز کند؟!

 

مریم-تیر ۱۳۸۴

 

تلفن بانک

به دوستم قول دادم آبرویش را نبرم.اما دوست جان،بحث آبرو و اینها نیست که.مهم این است که ما دو تا هنوز اینقدر دیوانه ایم!

خلاصه،دوست جان پول می خواست.اول ایستادیم در صف شلوغ خودپرداز بانک تجارت کنار دانشکده ادبیات.نوبت ما که شد دستگاه بازی درآورد.گفت بیا برویم حقوق،آنجا می گیریم.من تعجب کردم.تا جایی که یادم بود حقوق بانک نداشت.اما خب،دوست جان حقوق است و حتما بهتر می داند.

رفتیم و ایستادیم منتظر.در صف بانک؟نه!از این دستگاه ها دیده اید که آبی است؟(بهتر نمی توانم توضیح بدهم!).دختری داشت با تلفن دستگاهه حرف می زد و حرف می زد و خیلی زیاد حرف می زد و ما منتظر بودیم تا کارش تمام شود،نیم ساعت اینها!!بعد بقیه ی بچه ها هم آمدند و گفتند برای چه منتظرید؟یاسمین به دستگاه تلفن عمومی اشاره کرد و گفت:می خواهیم پول بگیریم!!
دوست جان،جنبه تکنولوژی نداری،نمی دانی این دستگاه آبی ها تلفن کارتی است و بانک نیست که پول بدهد،مرا چرا ضایع می کنی آخر؟!

بی پرنده ترین درختم،بی ستاره ترین آسمان

دارم با شادی حرف می زنم.دوباره آن لرزش لعنتی دست به سراغم آمده و نفس های بریده.تند تند و با هیجان حرف می زنم و آخر هر جمله دستم را فرو می کنم توی موهایم و میگویم:منظورم را می فهمی؟

شادی می فهمد.از پشت تلفن صورت آرامش را انگار می بینم.و برای بار هزارم با خودم فکر می کنم اگر این دختر وبلاگ نداشت من از کجا می فهمیدم توی مغزش چه می گذرد؟

فکر کنم داشتم بوستان می خواندم که شادی زنگ زد.یا شاید به مناسبت روز بزرگداشت مولوی افتاده بودم به غزلیات شمس خوانی:

ای رستخیز ناگهان،وی رحمت بی منتها

ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه ها...

آهنگ بابالنگ دراز را که می شنوم شیرجه می زنم به سمت موبایلم.افتاده است روی تخت.صدای شادی را می شنوم که آهنگ موبایل او هم جودی است.توی گوشی ام پرین دارم،جودی آبوت،کلاه قرمزی...همین ها فکر کنم.یک دفعه وسط راهروهای دانشگاه هوس کلاه قرمزی شنیدن می کنم و کاری هم به سمیه ندارم که هی می گوید مریم زشت است و اینها.برای خودم کلاه قرمزی می گذارم و این بغض لعنتی که گلویم را چسبیده انگار یک دفعه محو می شود.چه می گفتم؟آها...اینکه با شادی حرف می زنم و می گویم:«می گذرد،سخت است.اما می گذرد.»

من دلداری دادن بلد نیستم وقتی می شود تمام حماقت های دنیا را به نامم نوشت.وقتی بزرگترین آرزویم خوابی است که به چشمم نمی آید.وقتی خودم هم نمی دانم چه مرگم است و شاید خوشی زده زیر دلم.وقتی شب قدر به جای دعا خواندن نشسته ام کف اتاقم و فقط زار زده ام.یاد مکه افتاده ام و اینکه این اتاق چه قدر تنگ است.یاد این افتاده ام که تولد حضرت علی کنار کعبه بوده ام و پر از خوشی و آرامش.یاد نقشه هایم برای آینده می افتم.به شادی هم می گویم.اینکه قرار است سر خودم را آنقدر شلوغ کنم که دیگر فرصت فکر کردن به چیزی را نداشته باشم.اما به شادی نمی گویم که چه قدر ترسو و بزدلم.به شادی نمی گویم که تحمل درد کشیدن را ندارم.به شادی نمی گویم که آن شب سر فرانی و زویی خواندن به گریه افتاده ام به خاطر اینکه دلم می خواست زویی داشته باشم!!به شادی نمی گویم که از سال بالایی بودن متنفرم.از اینکه سال اولی ها سوال کنند فلان استاد چه جوری امتحان می گیرد؟به شادی نمی گویم که آن روز صبح الکی سوار هر اتوبوسی دیده ام شده ام.آن قدر اتوبوس عوض کرده ام که بلیت هایم تمام شده.بعد نشسته ام روی بالاترین صندلی تا از بالاترین فاصله زمین را ببینم.

شادی عزیزم،این روزهای لعنتی هم می گذرد.بگذار زخم بزنند روی روحمان.من دیگر خسته شده ام از مبارزه.بگذار این زخم ها تا جایی که جان داریم ما را بکشانند.یک روز تمام می شوند،یک روز می روند،یک روز می رویم،تمام می شویم...

قهرمان آرمانهای بزرگ

*چند ساله بودم؟فکر کنم 11 ساله.غرفه های بنفشه،افق،پیدایش...اسم ناشرهای خوب را یاد گرفته بودم.در نمایشگاه کتاب دیگر می توانستم خودم کتاب بخرم و این خوشبختی بزرگی بود برای یازده سالگی ام.الان که به کتابهای آن روزهایم نگاه می کنم،کتابهایی که با من بزرگ شدند،اشک ریختند و خندیدند،یک اسم روی جلدشان چشمک می زند:حسین ابراهیمی الوند.

 

*قهرمان آرمان های کوچک.ژولی جانسون.ترجمه ی حسین ابراهیمی.بارها و بارها این کتاب را خوانده ام.بارها به دیگران قرضش داده ام.بارها سر کلاس های انشا خلاصه اش کرده ام و بارها گذاشتمش زیر بالشم و خوابیده ام.هنوز هم این کتاب از محبوب ترین کتاب های زندگی ام است و آنقدر چسب به جلدش چسبانده ام تا سرپا بماند!

جان کریستوفر را چه قدر دوست داشتم.سه گانه هایش را.جک جنگلی اش را و شمشیر ارواحش را.

باز هم حسین ابراهیمی.همان طور که کودکی کدی را هم ترجمه کرده بود.همان طور که باران مرگ را و دیروز که داشتم کتاب خانه ام را نگاه می کردم دیدم روی هر کتابی که کودکی و نوجوانی ام را رنگین کرده بود نام این مترجم به چشم می خورد.

 

*یک هفته پیش بود که روزنامه اعتماد ملی خبر بزرگداشت برای ابراهیمی الوند را چاپ کرده بود.به مناسبت صد کتابه شدنش.وقتی خبر را با خوشحالی خواندم فکرش را هم نمی کردم هفته بعد خبر مرگش را بشنوم.

 

*دوازده سالگی ام در نمایشگاه کتاب یاد گرفته بودم اسم حسین ابراهیمی الوند روی هر کتابی باشد یعنی آن کتاب می تواند کتاب خوبی باشد.و من شاید امروزم را مدیون کسانی مثل حسین ابراهیمی الوند هستم که لذت خواندن و خوب خواندن را به کودکی و نوجوانی من چشاندند،به کودکی و نوجوانی من و تمام آنان که با کتاب بزرگ شدند.