بی پرنده ترین درختم،بی ستاره ترین آسمان

دارم با شادی حرف می زنم.دوباره آن لرزش لعنتی دست به سراغم آمده و نفس های بریده.تند تند و با هیجان حرف می زنم و آخر هر جمله دستم را فرو می کنم توی موهایم و میگویم:منظورم را می فهمی؟

شادی می فهمد.از پشت تلفن صورت آرامش را انگار می بینم.و برای بار هزارم با خودم فکر می کنم اگر این دختر وبلاگ نداشت من از کجا می فهمیدم توی مغزش چه می گذرد؟

فکر کنم داشتم بوستان می خواندم که شادی زنگ زد.یا شاید به مناسبت روز بزرگداشت مولوی افتاده بودم به غزلیات شمس خوانی:

ای رستخیز ناگهان،وی رحمت بی منتها

ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه ها...

آهنگ بابالنگ دراز را که می شنوم شیرجه می زنم به سمت موبایلم.افتاده است روی تخت.صدای شادی را می شنوم که آهنگ موبایل او هم جودی است.توی گوشی ام پرین دارم،جودی آبوت،کلاه قرمزی...همین ها فکر کنم.یک دفعه وسط راهروهای دانشگاه هوس کلاه قرمزی شنیدن می کنم و کاری هم به سمیه ندارم که هی می گوید مریم زشت است و اینها.برای خودم کلاه قرمزی می گذارم و این بغض لعنتی که گلویم را چسبیده انگار یک دفعه محو می شود.چه می گفتم؟آها...اینکه با شادی حرف می زنم و می گویم:«می گذرد،سخت است.اما می گذرد.»

من دلداری دادن بلد نیستم وقتی می شود تمام حماقت های دنیا را به نامم نوشت.وقتی بزرگترین آرزویم خوابی است که به چشمم نمی آید.وقتی خودم هم نمی دانم چه مرگم است و شاید خوشی زده زیر دلم.وقتی شب قدر به جای دعا خواندن نشسته ام کف اتاقم و فقط زار زده ام.یاد مکه افتاده ام و اینکه این اتاق چه قدر تنگ است.یاد این افتاده ام که تولد حضرت علی کنار کعبه بوده ام و پر از خوشی و آرامش.یاد نقشه هایم برای آینده می افتم.به شادی هم می گویم.اینکه قرار است سر خودم را آنقدر شلوغ کنم که دیگر فرصت فکر کردن به چیزی را نداشته باشم.اما به شادی نمی گویم که چه قدر ترسو و بزدلم.به شادی نمی گویم که تحمل درد کشیدن را ندارم.به شادی نمی گویم که آن شب سر فرانی و زویی خواندن به گریه افتاده ام به خاطر اینکه دلم می خواست زویی داشته باشم!!به شادی نمی گویم که از سال بالایی بودن متنفرم.از اینکه سال اولی ها سوال کنند فلان استاد چه جوری امتحان می گیرد؟به شادی نمی گویم که آن روز صبح الکی سوار هر اتوبوسی دیده ام شده ام.آن قدر اتوبوس عوض کرده ام که بلیت هایم تمام شده.بعد نشسته ام روی بالاترین صندلی تا از بالاترین فاصله زمین را ببینم.

شادی عزیزم،این روزهای لعنتی هم می گذرد.بگذار زخم بزنند روی روحمان.من دیگر خسته شده ام از مبارزه.بگذار این زخم ها تا جایی که جان داریم ما را بکشانند.یک روز تمام می شوند،یک روز می روند،یک روز می رویم،تمام می شویم...

نظرات 10 + ارسال نظر
شادی دوشنبه 9 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 03:07 ب.ظ

این روزها که می گزرد شادم
این روزها که می گذرد شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد

آذین سه‌شنبه 10 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 12:10 ق.ظ http://lahhzeh.blogfa.com

این نمی دانم چه مرگم است ها
همین هاست که ته ته زندگی مان می مانند مریم.
دو دستی بچسبشان. یک روزی که ببینی همه چیزت را می دانی و هیچ مرگت نیست٬ آن روز روز بدی ست مریم جان٬ روز بدی ست...

[ بدون نام ] چهارشنبه 11 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 01:41 ق.ظ http://donyayemaadama.blogfa.com/

عالی می نویسی همیشه بلاگت را می خوانم و لذت می برم این بار بیشتر از همیشه. به ما هم سری بزن.

نگار چهارشنبه 11 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 03:46 ب.ظ

عزیز دلم سلام...
دیروز یک روز فوق العاده برای من بود...و دلیل فوق العاده بودنش میدونی کی بود؟؟؟؟؟؟میدونی...
من هم وقتی فرانی و زویی رو میخوندم چنان دیوانه ی زویی شدم که اسم بلوتوسم رو گذاشتم زویی....و با خودم فکر کردم اگه من برادری مثل زویی داشتم چی میشد؟؟؟؟؟
حالا که فکر میکنم می بینم شاید من برادری زویی گونه نداشته باشم ولی دوستی زویی وار دارم که تمام لحظات خالی از خدا را سرشار از او میکند...و تو خوب می شناسی اش....
دیشب برایت از صمیم قلب دعا کردم موقع اذون...
جون نگار آپ میکنی یه خبر بده....
من به روزم گل مریم!!!!!!!
و تمام قدر را قدر دانستم....
خوب باشی....

نگار چهارشنبه 11 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 03:48 ب.ظ

راستی به نظر من بد بودن حال اونقدر ها هم بد نیست...در میانه بودن...خنثی بودن..بی تفاوت بودن بدتر است...
پست آخرم یه جورایی به این حرفایی که گفتم ربط داره....

سپیده الوندی پنج‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 11:44 ق.ظ http://sepideh1386.persianblog.ir

افسوس ما خوشبخت و آرامیم
افسوس ما دلتنگ و خاموشیم
خوشبخت زیرا دوست میداریم
دلتنگ زیرا عشق ٬ نفرینی ست ...
[ فروغ ]

سپیده پنج‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 09:36 ب.ظ

تاریکم و شب از دل من می ج.شد /تکرار به تکرار خودش می کوشد
تکراری ام انقدر که حالا دیگر / پیراهنم از حفظ مرا می پوشد...

اینو نوشتم چون دلداری دادن بلد نیستم...مامان بزرگم هر وقت منو میبینه میگه :کی مثل خانوم دکتر فردوسی میشی؟....من اما...بی خیال!
یه بوس کوچولو

هانیبال شنبه 14 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 01:26 ب.ظ http://hipark.blogfa.com

سلام
مانولیتو را نخوانده ام، قشنگ است؟( البته لابد هست که طرافدارش هستی)
از شما چه پنهان تقریباً همین کار را هم کردم،‌البته حیف که ماه رمضان بود،‌وگرنه بیش از اینها دوز و کلک سوار می کردم،‌اما حیف که قول داده ام که...
باید اعتراف کنم که من هم دارم فرنی و زویی می خوانم. دستم از کلیات سعدی مدتی است که کوتاه شده و چه حیف...
کاش کتابی به اسم سلوک زائر وجود داشت...
کاش برادری مثل سیمور یا بادی یا زویی داشتم یا خواهری مثل فرنی...
خیلی وفت است که اتوبوس سوار نمی شوم، حالم را بد می کند.

مزدک موسوی یکشنبه 15 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 12:01 ب.ظ http://mazdak1357.persianblog.ir

خدا دلش به تو قرص است خوب من! ورنه
به هیچ وجه نمی آفرید آدم را
سلام
با شعری جدید به روزم و منتظر نظرات خوب شما
برفراز بمانید

ساحره سفید یکشنبه 15 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 11:46 ب.ظ http://www.sahere-sefid.blogfa.com

سلام مریم جونی من

می دونی این روزا یه کم دلم می گیره..

آخه با کلی ذوق و شوق یه وب زدم و اما از روی شیطنت دلم می خواد ناشناس بمونم و باسه همینم دوستام اکثراْ منو نمی شناسن و پیشم نمیان! p:

اما تو بیا پیشم..پشیمون نمیشی.. ((:

منتظرما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد