رنگین کمان

من رنگی رنگی:سعدی را خیلی دوست دارم و این دوست داشتن گاهی اوقات رنگ تعصب می گیرد.جهان سعدی جهان خوش بینی است و ...
من سیاه سفید:خسته نشدی اینقدر راجع به سعدی سخنرانی کردی؟به مردم چه تو سعدی رو دوست داری؟!

من رنگی رنگی(در حالی که سعی می کند لبخند بزند):خب...در مورد بارونی که اومد.


باران رنگ زندگی دارد
و در هیاهوی شلوغ و خاکستری شهرم
به لحظه ها
رنگ آبی می زند
و رنگ سبز


من سیاه سفید:خیلی تکراریه!موضوع رنگ و رو رفته تر از بارون سراغ نداشتی؟

من رنگی رنگی(کمی رنجیده اما همچنان روحیه اش را حفظ می کند):بارون هیچ وقت رنگ و رو رفته نیست.همیشه یه حرف جدید با خودش داره.اما اگر تو دوست نداری.خب...در مورد هری پاتر.فیلمش رو دیروز دیدم.به نظرم از بقیه فیلماش قشنگ تر بود.هر چند هیچ وقت نفهمیدم دلیل محبوبیت وحشتناک و تب هری پاتر توی دنیا چیه،اما...
من سیاه سفید:بین شش میلیارد و خرده ای جمعیت کره زمین فقط تو در مورد هری پاتر نطق نکرده بودی که اونم خدا رو شکر حل شد!

من رنگی رنگی(در حالی که یادش رفته می خواست در مورد هری پاتر چی بگه):
خب..ام...می دونی،دارم یک مجموعه داستان کوتاه می خونم.متنوعه و از اشخاص مختلف.کلا داستان کوتاه دوست دارم..!
من سیاه سفید:حتما می خوای توضیح بدی چرا،خب که چی؟

من رنگی رنگی(در حالی که کلافه شده):خب...میخوای در مورد سیاست بگم؟به نظرت آخر این بازی به کجا می کشه؟به نظرت همه چی بیش از اندازه خنداه دار نشده؟به نظرت..
من سیاه سفید:سیاست؟بیکاری یا از جونت سیر شدی؟

من رنگی رنگی(در حالی که فکر می کند):امروز هزار بار نوشتم و خط زدم تا دو تا کلمه بنویسم.تمام ورقهای چرک نویسم که باید پر از فرمولهای ریاضی می شد پر شد از شعرها و حرفهای ناتمام..
من سیاه سفید:دوباره زدی تو جاده خاکی؟

من رنگی رنگی:ببین من جان...خیلی دارم سعی می کنم که از دستت عصبانی نشم.حداقل بگذار یک جمله مو تموم کنم بعد بزن توی ذوقم.
من سیاه سفید:لازمه برات من جان!
من رنگی رنگی:خیلی سخت می گیری!کلمه ها برای من مثل بال و پرن.تا میام اوج بگیرم پرتم می کنی زمین.همین کلمه ها زندگی منو می سازن سیاه و سفید.یک کم رنگی به اوضاع نگاه کنی بد نیست ها!
من سیاه سفید:راستش رو بگو.اگر من نبودم تو اصلا می فهمیدی رنگ چیه؟
من رنگی رنگی(با لحنی آرام):خودتم می دونی.خودمم می دونم.تا تلخی نباشه شیرینی معنا نداره.
من سیاه سفید(با مکث):

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی


من رنگی رنگی(با تعجب):این چی بود؟
من سیاه سفید(با خنده):شعر سعدی که خیلی دوستش داری.
من رنگی رنگی با خنده دست من سایه و سفید را می گیرد و هر دو به تماشای رنگین کمان می نشینند.


پیوست ۱:یک دوستی در مورد المپیاد ادبی سوال داشت.خوشحال می شم اگر بتونم کمکی بکنم.

پیوست ۲:دلم برای پیوست زدن تنگ شده بود!!


 

کوچ آخر

دردهایمان تمامی ندارد انگار.سرنوشتمان با دود و درد گره خورده و هیچ کاری نمی شود کرد برای نورهایی که خاموش می شود.آسمان شهرم خاکستری تر از همیشه است و آتشی که زبانه می کشد سوزان تر...دیگر اشکی نمانده برای ریختن.آرام می نشینیم و منتظر می مانیم تا ببینیم دفعه بعد نوبت کیست.بگذار مشق شب این روزهایمان این باشد.نگو دل خوش کرده ام.بگذار آخرین کورسوی امید روشن بماند.بنویس:بهار خواهد آمد،بهارخواهد آمد،بهار خواهد آمد...

روزها...

این متن را ۱۲ آذر نوشته ام.روز تولدم.اما نتوانستم وصل شوم تا امروز...

*************************************

امروز ۱۸ ساله شدم و هیچ اتفاق خاصی نیفتاد.
۱۸ساله شدم و آسمان هنوز خاکستری بود و آدمها در پیاده روها به هم تنه می زدند و بوی تند پاییز در هوا پیچیده بود.
امروز۱۸ ساله شدم و آب از آب تکان نخورد.
مثل هر روز به همه سلام کردم،مثل روزهای ۱۷ سالگی.
مثل هر روز لبخند زدم،مثل روزهای۱۶ سالگی.
مثل هر روز دلم باران خواست و گنجشک و بهار،مثل روزهای۱۵ سالگی.
امروز ۱۸ ساله شدم و انگار هیچ راهی نیست برای دوباره کودک شدن.
انگار دری پشت سرت بسته شده که دیگر هیچ وقت باز نخواهد شد.
ترانه هایم را برای روزهای ۱۴سالگی می خوانم و خنده هایم را روانه ۱۳ سالگی ام می کنم.
و در اولین روز ۱۸سالگی به خودم قول می دهم که هیچ وقت حسرت ثانیه های از دست رفته را نخورم و یادم نرود که نورانی ترین روزنه دنیا رو به امید باز می شود.
یادم نرود که وقتی۸ساله بودم ۱۸ سالگی آنقدر دور و دست نیافتنی بود که فکرش را هم نمی کردم روزی از راه بیاید که ۱۸ ساله شوم.
۱۸سالگی عزیز سلام!

آخرین اعتراض!!

*با مهارتی که در طراحی قالب دارم(!!)،حدود دو ساعت طول کشید که لوگو رو برگردونم سر جاش و صفحه رو صورتی کنم.اینقدر تگ ها رو جا به جا کردم که بالاخره یه چیزی دراومد.اما نتونستم لینک ها رو درست کنم و ای-میلم رو بگذارم و ...با بقیه رنگها هم کاری نتونستم بکنم.حالا فعلا همین هم غنیمته تا یک فرصت دیگه گیر بیارم و با آزمایش و خطا یکذره سر و سامون بدم اینجا رو!

*یکی زحمت کشیده و این پتیشن رو برای اعتراض به بلاگ اسکای درست کرده.اگر مایلید برید و امضاش کنید و لینکش رو توی وبلاگهاتون بگذارید.حرکتهای هماهنگ بیشتر از حرکتهای فردی جواب می ده.

*تضمین می کنم این آخرین پستیه که در مورد اعتراض می نویسم،خودم هم خسته شدم از بس تایپ کردم:ا-ع-ت-ر-ا-ض

پاییزانه

*دلم برای فرشته صورتی ام تنگ است،احتیاج به چند دقیقه بی دغدغه دارم برای داشتن دوباره صورتی کوچک.این روزها اما شلوغ است.شلوغ و سردرگم.کاری هم اگر نداشته باشم

دوست دارم دراز بکشم و گذر ثانیه ها را به هیچ بگیرم.نه حوصله کتابهای خسته ام را دارم،نه حوصله برگهای پاییزی را.

*دلهره ها برای من،لبخند ها مال تو...

*نمی شناختمش.یعنی نه آنقدر که برای رفتنش اشک بریزم.اما دلم گرفت برای آتشی که خاموش شد...

*خبرش را همین الان خواندم.مرتضی ممیز هم...