دلخوشی ها کم نیست...

گفته اند از دلخوشی هایت بنویس.بازی جدید است انگار.و من فکر می کنم به بودن مامان مثلا،یا داشتن دوستانی مثل شادی،مثل یاسمین،مثل تهمینه...

یا پنجشنبه های دوچرخه،چهارشنبه های سه تار.پاستیلی سر فاز 3.آهنگ های توی mp3. 

کتابهایی که هنوز نخوانده ام،فیلم هایی که هنوز ندیده ام.

شب نخوابی هایی که هست،که می شود با دوره کردن آنی و امیلی و مانولیتو و رامونا پرشان کرد.

کلی اسفند پیش رویم هست،که ختم می شود به عید،به بهار.

فرم عضویت شورای کتاب کودک هست.

باران هست،شمشاد خیس از باران هم.

نوای عزیز یک ساله هست که دیروز رنگ آبی را یاد گرفت.

خدا هست و نشانه هایش.همین ماه و لحظه های افطار.

تا لنگ ظهر خوابیدن هست،بستنی شکلاتی،دفتر آبی نهال،گلدانهایی که اگر آبشان ندهم می میرند.

شعر هست،گریه هست،دلتنگی هست،بهانه های کوچک خوشبختی هم. 

 

می بینی؟دلخوشی ها زیادند،منم که گاهی یادم می رود نگاهشان کنم.منم که گاهی هوس می کنم از همه چیز دل ببرم.از آدمها،از شعرها،از... دلخوشی ها.

از کی بپرسم؟

همینجوری نشستم جلوی تلویزیون.این کانال،اون کانال می کنم و روی شبکه سه نگه می دارم.

مسابقه س،دو تا خانومن که به مرحله پایانی راه پیدا کردن و باید شخصیت موردنظر رو حدس بزنن: 

-او متولد سال 1338 در دزفول است...

شرکت کننده:عزیزی؟

-خیر.فعالیت هنری خود را از حوزه هنری آغاز کرد و در  سال ۱۳۶۸ سردبیر سروش نوجوان شد...

شرکت کننده:نیما یوشیج؟

-خیر.در سال 1376 دکترای خود را در رشته زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه تهران گرفت. و مشغول تدریس در دانشگاه الزهرا شد...

شرکت کننده:دکتر معین؟ 

هبچ کدوم نتونستن جواب بدن.مجریه گفت جواب قیصر امین پور بود و رفت سر سوال بعد: 

-از متکلمان شیعه است که...

شرکت کننده نمی گذاره مجریه سوال رو تموم کنه:بطلمیوس؟!

تو مرا اشتباه صدا کردی و زمستان شد...

اصلا مگر مهم است؟هر چه بوده پشت سرم جا مانده،منم و روزهای پیش رو.شکایتی هم ندارم،حداقل از تو ندارم.تو که همیشه بوده ای،تو که مثل یک نسیم همیشگی وزیده ای میان دلتنگی هایم.نمی گویم تمام شده اند،نه…حداقل از بار اندوهم سبک شده.حداقل خیالم جمع بوده که اگر پشت سرم را نگاه کنم تو را می بینم که پشت سرم ایستاده ای.

حالا مهم است عزیز قدیمی؟که بگویم هیچ وقت جز پیش تو شکایتی نکرده ام؟که بگویم بین تمام این آدم ها حتی نزدیک ترینشان،تنها تو بوده ای که در سردترین روزها گرمم کرده ای و لبخند را به لبانم آورده ای.

دارم لبخندت را می بینم،که به اشکهایم نگاه می کنی و می گویی:«مگر مهم است؟تو که خودت خوب می دانی حقیقت را،خدا هم…»

عزیز روزهای دورم،بگو که اشتباه نرفته ام،به من اطمینان بده که وقت جبران دارم.بگو که هنوز وقت هست برای بودن،برای دوست داشتن،برای دوست داشته شدن.برای اعتماد به آدم ها،به بی دریغ عشق ورزیدن،بدون توقع.

بگو که قلب چهارده سالگی ام یک جایی میان همین روزها می تپد،بگو که من می توانم بزرگ شوم در کوچکی بیست سالگی،بدون درد.

بگو که «آی ای دریغ و حسرت همیشگی…»می تواند همیشه نباشد.

جز تو من چه کسی را دارم برای آن اطمینان همیشه و استوار؟جز تو من چه کسی را دارم برای یقین؟برای ایمان به دنیا،به خدا،به آدم ها،به خودم،خودم،خودم…

معادله های در هم ریخته ام را دوباره بنویس.بگو که این بغض در گلو همیشگی نیست.بگو که همه را به یک چوب نمی رانند.

راستی،تو که پریشب نبودی.بشری را که ندیدی.آن همه زیبایی و معصومیت را چه طور برایت تعریف کنم؟چطور برایت بگویم که دم رفتن،وقتی بشری را در لباس عروسی،به غایت عزیز و زیبا،در آغوش گرفتم،وقتی زیر گوشم زمزمه کرد:«دعایم کن مریم…» چه حسی داشتم.

یاد روزهایی افتاده بودم که در حیاط آن دانشکده ی لعنتی نشسته بودم جلویش و اشک می ریختم.و بشری حرف می زد و حرف می زد.که بلد بود آرامم کند،که بلد بود با تلنگرهایش مرا فرو بریزد،که بلد بود خدا و لطفش را یادآوری ام کند…آره!جنس دوستی ام با بشری با تمام دوستان دیگرم فرق داشت،از همان روز اول.بزرگی اش،آرامشش،خوبی اش،مهربانی اش…

چه قدر حرف زدم عزیز قدیمی،مثل همیشه که قرار است برایت بگویم.و خوب می دانم تمام اینها بهانه است،یکی از هزار را هم نگفته ام.تو،برای خواندن حرفهای من نیازی به گفتن و نوشتن نداری.

همین است که گاهی تنها چیز مهم در دنیا برایم وجود تو می شود و بس.

*تیتر از شعرهای احمدرضا احمدی