«به خانه که برمی گشتم... مثل بچههای یتیم، همهاش به فکر گلهای آفتاب گردانم بودم. چقدر رشد کردهاند؟ برایم بنویس. وقتی گل دادند زود برایم بنویس... از اینجا که خوابیدهام دریا پیداست. روی دریا قایقها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست. اگر میتوانستم جزئی از این بیانتهایی باشم آن وقت میتوانستم هر کجا که میخواهم باشم... دلم میخواهد اینطوری تمام بشوم یا اینطوری ادامه بدهم. از توی خاک همیشه یک نیروئی بیرون میآید که مرا جذب میکند. بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست. فقط میخواهم فرو بروم، همراه با تمام چیزهایی که دوست میدارم، فرو بروم، و همراه با تمام چیزهایی که دوست میدارم در یک کل غیرقابل تبدیل حل بشوم.»
+ از میان نامههای فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان
نقل شده از کتاب جاودانه زیستن، در اوج ماندن، بهروز جلالی، انتشارات مروارید
۱.میآیم خانه، شام نمیخورم، با چای میروم توی اتاق و فکر میکنم از آن شبهایی است که باید با موسیقی بروم توی تخت. هدفون را بگذارم توی گوشم و خودم را بسپارم به سکرت گاردن.
۲. صدای وزوز میآید توی اتاق، وزوزهای نیمه جان هر چند وقت یک بار... نمیفهمم از کجاست، مگس یا زنبوری که یک جایی گیر کرده، هر چه گشتم نفهمیدم.
حالا دیگر نمیدانم چه بنویسم. وقتی صفحه را باز کردم که از این وزوز ممتد بنویسم فکر میکردم میدانم...
۳. میدانی؟ گاهی فکر میکنم چه قدر کم زندگی کردهام، منظورم این نیست که بیست و چهار عدد کمی است یا هر چیز.
منظورم این است که چه قدر همیشه آسه رفتهام و آمدهام... هر چه بوده همین شیطنتهای معمولی بوده که وقتی تعریفشان میکنم رنگشان میپرد. با این همه باز چیزی که کم دارد زندگیام، هیجان نیست. تجربههای غریب و غیر معمول نیست... دلم آرام گرفتن میخواهد، یک آرامش همیشگی و پایدار که وقتی آهنگی میخواند "با این دل رمیده" یک چیزی در من فرو نریزد. آرام گرفتن...
۴. نمیتوانم جملهها را بچینم کنار هم. دلم میخواهد از خیلی چیزها بنویسم، دلم میخواهد یادداشتهای نیمه کارهام را کامل کنم، حرف بزنم، بگویم...
۵. از یک جایی به بعد تصمیم گرفتم خوشبخت باشم. دقیق نمیدانم چه شد، لابد توی یکی از همان شبهایی که اشک عینکم را نقطه نقطه کرده بود به خودم گفتم بلند شو، جمع کن...
بعد این جوری شد که بلند شدم و فکر کردم هر طور شده باید خودم را خوشحال نگه دارم، راضی و امیدوار.
به هر بهانهای، وقتی این همه بهانه هست برای رنج کشیدن لابد بهانههایی هم پیدا میشود که سوگواریهای شبانه تمام شوند.
و همین بهانههای کوچک خوشبختی کم کم قد میکشند، بزرگ میشوند و بعد از مدتی خوشبختی «تصمیم» نیست، «واقعیت» است.
۵. من گودر ندارم، گودر پنجرهام بود برای حرف زدن، حرف زدن با آدمها و چه قدر وقت است که با خیلی از «آدمهایم» حرف نزدهام.
۶. دقیق نمیدانم دلم میخواهد چه بنویسم. شاید مثلا اینکه دلم میخواهد بعضی لحظهها را نگه دارم اما نمیشود... مثل دوشنبه که با ساحل و یاسمین از شورا آمدیم بیرون و خوش بودیم و من شروع کردم از روزهایی گفتن که فکر میکردم هیج وقت برای کسی تعریفشان نمیکنم.
آن لحظهای که نشسته بودیم و ذرت میخوردیم و حرف میزدیم و من میخواستم تا ابد همان جا بمانم.
۷. سوار پله برقیام. دارم «شب، سکوت، کویر» گوش میدهم. یک لحظه توی دلم میگویم آخ... میخواهم از خودم بزنم بیرون، سقف ایستگاه متروی انقلاب را نگاه میکنم و چراغها نقطه نقطه میشوند و من میخواهم بدوم، یک چیزی توی ترکیب این سازها هست که وادارم میکند به دویدن فکر کنم، به دور شدن...