۱.میآیم خانه، شام نمیخورم، با چای میروم توی اتاق و فکر میکنم از آن شبهایی است که باید با موسیقی بروم توی تخت. هدفون را بگذارم توی گوشم و خودم را بسپارم به سکرت گاردن.
۲. صدای وزوز میآید توی اتاق، وزوزهای نیمه جان هر چند وقت یک بار... نمیفهمم از کجاست، مگس یا زنبوری که یک جایی گیر کرده، هر چه گشتم نفهمیدم.
حالا دیگر نمیدانم چه بنویسم. وقتی صفحه را باز کردم که از این وزوز ممتد بنویسم فکر میکردم میدانم...
۳. میدانی؟ گاهی فکر میکنم چه قدر کم زندگی کردهام، منظورم این نیست که بیست و چهار عدد کمی است یا هر چیز.
منظورم این است که چه قدر همیشه آسه رفتهام و آمدهام... هر چه بوده همین شیطنتهای معمولی بوده که وقتی تعریفشان میکنم رنگشان میپرد. با این همه باز چیزی که کم دارد زندگیام، هیجان نیست. تجربههای غریب و غیر معمول نیست... دلم آرام گرفتن میخواهد، یک آرامش همیشگی و پایدار که وقتی آهنگی میخواند "با این دل رمیده" یک چیزی در من فرو نریزد. آرام گرفتن...
۴. نمیتوانم جملهها را بچینم کنار هم. دلم میخواهد از خیلی چیزها بنویسم، دلم میخواهد یادداشتهای نیمه کارهام را کامل کنم، حرف بزنم، بگویم...
۵. از یک جایی به بعد تصمیم گرفتم خوشبخت باشم. دقیق نمیدانم چه شد، لابد توی یکی از همان شبهایی که اشک عینکم را نقطه نقطه کرده بود به خودم گفتم بلند شو، جمع کن...
بعد این جوری شد که بلند شدم و فکر کردم هر طور شده باید خودم را خوشحال نگه دارم، راضی و امیدوار.
به هر بهانهای، وقتی این همه بهانه هست برای رنج کشیدن لابد بهانههایی هم پیدا میشود که سوگواریهای شبانه تمام شوند.
و همین بهانههای کوچک خوشبختی کم کم قد میکشند، بزرگ میشوند و بعد از مدتی خوشبختی «تصمیم» نیست، «واقعیت» است.
۵. من گودر ندارم، گودر پنجرهام بود برای حرف زدن، حرف زدن با آدمها و چه قدر وقت است که با خیلی از «آدمهایم» حرف نزدهام.
۶. دقیق نمیدانم دلم میخواهد چه بنویسم. شاید مثلا اینکه دلم میخواهد بعضی لحظهها را نگه دارم اما نمیشود... مثل دوشنبه که با ساحل و یاسمین از شورا آمدیم بیرون و خوش بودیم و من شروع کردم از روزهایی گفتن که فکر میکردم هیج وقت برای کسی تعریفشان نمیکنم.
آن لحظهای که نشسته بودیم و ذرت میخوردیم و حرف میزدیم و من میخواستم تا ابد همان جا بمانم.
۷. سوار پله برقیام. دارم «شب، سکوت، کویر» گوش میدهم. یک لحظه توی دلم میگویم آخ... میخواهم از خودم بزنم بیرون، سقف ایستگاه متروی انقلاب را نگاه میکنم و چراغها نقطه نقطه میشوند و من میخواهم بدوم، یک چیزی توی ترکیب این سازها هست که وادارم میکند به دویدن فکر کنم، به دور شدن...
من می دانم کی تصمیم گرفتم خوش بخت باشم. یکی از آن روزهایی که با تو چت می کردم و تو نصیحتم می کردی و من حیران مانده بودم که مگر می شود آدمی به حساسیت مریم، این قدر خوشبخت باشد. من نتوانستم. هیچ چیزی هیچ جایی جوانه نزد. من که از یک کلمه ی معمولی آدم ها، من که از جزئی ترین رفتار آدم ها، این قدر می رنجم، من فرصت خوش بختی ندارم
اما من هم آن شب خوش بخت بودم. که نشسته بودیم شما درت می خوردید، من هیچ چی نمی خوردم، چون همان ثانیه اول نسکافه ام را بلعیده بودم. من هم نمی خواستم پخش بشویم، هر کس برود سوار تاکسی و مترو خودش بشود. برویم خانه. دراز بکشیم، زل بزنیم به سقف، به حرف های هم فکر کنیم
سلام
تازه می فهمم چرا وبلاگ زدم
تازه می فهمم چرا دوباره شروع کرده ام به نوشتن
تازه می فهمم چرا زارایی در من متولد شد
تازه می فهمم چرا پستهایتت را بارها و بارها می خوانم
تاره می فهمم چرا ...
وای از دل رمیده
خواستم غافلگیرت کنم :)
بوس
مریم بیخود دنبال هیجان نگرد تو خیلی هم خوشبختی و خیلی هم هیجان داری. دلم میخواستمثل تو ماه ها با یاد شیراز زندگی کنم یا آن هیجانات کوفتی وارد زندگیم نشن. من دوست دارم تو باشم.تو دوستداری ماجرایدم کنی برای تو باشد.!
آرام گرفتن ... همین آرامش است که همه کم داریم. هیجان هر از گاهی پیدا می شود و آنقدرها حیاتی نیست.
می دونم چه حسیه! فکر می کنی 24 عدد کمی واسه زندگیه اما مریم صبر کن تا 25 ساله بشی! صبر کن تا ببینی چقدر زود و راحت ربع قرن از عمرت گذشته و اما تو هنوز حتی شروع هم نکردی. صبر کن...
دورها آوایی است
که مرا می خواند...
خوشحال میشم به وبم سربزنی!!
چند وقت پیش ها دوستی نوشته بود که ماها بلد نیستیم عین آدم شاد باشیم ... که ماها زندگی نمی کنیم و فقط لحظه به هم می دوزیم تا دوام بیاوریم و ... . توی لحظه ها تصمیم می گیرم که خب من دیگر می خواهم خوشبخت و شاد باشم اما ... انگار گوشه ی لبخندمان به جایی گیر کرده باشد. وقت هایی که می خواهم خودم را دلداری بدهم خیال می کنم که خب هرکس از یک جنسی شاد است، گیرم حتی شده با غم هایش ...
تو مطمئنی که بهانه های ریز بالاخره(همیشه از این کلمه ترسیده ام) یک روزی قد می کشند و از تصمیم به واقعیت تبدیل می شوند ؟ که آرامش توی دل هایمان آرام می گیرد ؟ امیدوارم! خیلی وقت ها احساس می کنم که بزرگترین آرزویم این است که بتوانم "آرومانه غمگین" باشم : )
2. از آن شبی که شب، سکوت ، کویر را گوش کردم و کلی حس گمنام توی گلویم قلمبه شد خیلی نمی گذرد ولی انگار می دانم که توان گوش دادن و دیوانگیش را ندارم دیگر ...
3.فیلدز آف فرچون می خواند !:)
مثل عطری که پریده ... رفته، موسیقی که داره تمو م میشه ... این که چگونه میشه نگه شو ن داشت چالشی ست که شاید
جواب مشخصی نداشته باشه مریم . میگن نویسنده ها از نجواهای درون الها م میگیرند. می نویسند و مدتی آرام میگیرند. تا نجواهای درونی دو باره بازآیند... اگه حرف بزنی اگه بنویسی آروم میشی وگر نه وزوزهای نیمه جانی که یک جایی ... یک جایی حوالی گلو گیر کرده احتمالن کار را به گریه خوا هند کشید...
مثل شبهایی که چراغها کش میآیند و نقطه نقطه میشوند.
تو می روی و دل ز دست می رود
مرو که با تو هر چه هست می رود ...
این را باید یک جایی می نوشتم ... شاید همین جا بهترین جا باشد . برای کسی که « دل رمیده » ترجمه ی تمام حس هایش هست ؛ مثل من که این بیت ...
چقدر این جمله برایم آشناست:کم زندگی کرده ام...! به خودم زیاد گفته ام!!! . آسه آمدن با شیطنت های معمولی...!
و آرام گرفتن...ُو گاهی آرامش ها را برهم زدن و طغیان کردن...!
چه حال متلاطمی!!!
خوش به حال شما که لااقل می تونید بنویسید...ُمن همیشه از خودم جا می مونم!!!
asheghe rooz maregie haye khodamam.
weblogetoon che ghadr mosene!