«به خانه که برمی گشتم... مثل بچههای یتیم، همهاش به فکر گلهای آفتاب گردانم بودم. چقدر رشد کردهاند؟ برایم بنویس. وقتی گل دادند زود برایم بنویس... از اینجا که خوابیدهام دریا پیداست. روی دریا قایقها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست. اگر میتوانستم جزئی از این بیانتهایی باشم آن وقت میتوانستم هر کجا که میخواهم باشم... دلم میخواهد اینطوری تمام بشوم یا اینطوری ادامه بدهم. از توی خاک همیشه یک نیروئی بیرون میآید که مرا جذب میکند. بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست. فقط میخواهم فرو بروم، همراه با تمام چیزهایی که دوست میدارم، فرو بروم، و همراه با تمام چیزهایی که دوست میدارم در یک کل غیرقابل تبدیل حل بشوم.»
+ از میان نامههای فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان
نقل شده از کتاب جاودانه زیستن، در اوج ماندن، بهروز جلالی، انتشارات مروارید
در یک کل غیرقابل تبدیل ...
سلام.از طریق فیس بوک،پیج استادم،فرزاد ادیبی این جا رو و بعد وبلاگ گروهی دوچرخه رو پیدا کردم.وفهمیدم تو هم یکی از دوستای خوب دوچرخه ای بودی...،هرچندتنها یکی دوتا از خبرنگارهای اون موقع رو از نزدیک و در نمایشگاه مطبوعات دیدم،اما همه تون رو دوستای خودم می دونم که زمانی دغدغه ها و شوق های مشترکی داشتیم،و نقطه اتصالمون دوچرخه ی نازنین بود و خاله لیلاااااا.
و خییییییلی از پیدا کردن وب دوچرخه و به دنبالش وبلاگ بعضی دیگه از بچه ها خوشحال شدم،مثل وب زیتا ملکی.
وبلاگ تو رو هم دوست دارم.
همیشه فکر میکدم که بچه های اون زمان دوچرخه چی کار می کنن؟!به آرزوهای قشنگشون رسیدن!!؟؟چی کاره شدن!؟بعد برام جالب بود که تو و زتا و...هنوز می نویسید...چ.ن منم که بیتر تصویرگری می کردم برای دوچرخه،دارم گرافیک می خونم،و البته هم دانشگاهی هم هستیم!!!
موفق باشی.
کلی غلط داشت دوباره نوشتم:سلام.از طریق فیس بوک،پیج استادم،فرزاد ادیبی این جا رو و بعد وبلاگ گروهی دوچرخه رو پیدا کردم.وفهمیدم تو هم یکی از دوستای خوب دوچرخه ای بودی...،هرچندتنها یکی دوتا از خبرنگارهای اون موقع رو از نزدیک و در نمایشگاه مطبوعات دیدم،اما همه تون رو دوستای خودم می دونم که زمانی دغدغه ها و شوق های مشترکی داشتیم،و نقطه اتصالمون دوچرخه ی نازنین بود و خاله لیلاااااا.
و خییییییلی از پیدا کردن وب دوچرخه و به دنبالش وبلاگ بعضی دیگه از بچه ها خوشحال شدم،مثل وب زیتا ملکی.
وبلاگ تو رو هم دوست دارم.
همیشه فکر میکدم که بچه های اون زمان دوچرخه چی کار می کنن؟!به آرزوهای قشنگشون رسیدن!!؟؟چی کاره شدن!؟بعد برام جالب بود که تو و زیتا و...هنوز می نویسید...چون منم که بیشتر تصویرگری می کردم برای دوچرخه،دارم گرافیک می خونم،و البته هم دانشگاهی هم هستیم!!!
موفق باشی.
سلام! من سودای مهاجر اهل قائمشهر-مازندران هستم وبلاگ شما را مطالعه کردم نکات خوبی درآن بود خواستم به اطلاعتان برسانم که من تصمیم دارم ازهمه ی فعالان اجتماعی وبلاگ نویسان و هنرمندان دعوت کنم که درطرح همیاری شرکت کنند این طرح به این شکل است که هرکدام از افرادی که مایل به حضور در جمعهای ادبی-هنری میباشند روزی از سال را انتخاب کرده ودرآن تاریخ اعضای گروه را به محل سکونت خود دعوت می کند تا سفری گروهی را تجربه نموده و جشنواره شعروادب یا آثارهنری تشکیل یابد از دیگر اقدامات این طرح ساخت فیلمهای مستند مشترک وایجاد گروههای موسیقی مشترک و فعالیت در عرصه ی محیط زیست و تکثیر گیاهان زیبا و ایرانگردی وکمک به زمین است {هرفرد میتواند گیاه یا گلی را انتخاب کرده وبعد از تکثیر بین افراد مبادله کند.از ویژگیهای دیگر این طرح معرفی آثارهنری ادبی نوین وایجاد انگیزه برای خلاقیت بیشتراست ضمنا درصورت تمایل میتوانید از وبلاگهای من به آدرسهای sodamohajer.iranblog.ir eshtiagh.javanblog.com beheshteteshne.blogfa.com masihayebozorg.titrblog.com sarneveshtema.clooblog.com lahzehayeheirani.blogveb.com rahayi.loxblog.com roshanayi.iran.sc honarmandanegomnam.blogfa.com وشماره همراه من 09383515053 ایمیل mohajersoda@yahoo.com تماس بگیرید . منتظر حضورگرمتان درهرکجای ایران زمین که باشید هستم.
بوی آدمیزاد آه اینجا بوی آدمیزاد میدهد بوی لباسهای کهنه بوی ادکلنهای وحشی بوی ناخن های کنده من ازاین بو متنفرم این بو مرا باخودم درگیر میکند این بو دی اکسیدکربن دارد این بو آشناست ولی عفونت باراست سرکش است ولی چون اسبان رها نیست من ازسایه ی آدمیزاد میترسم سایه اش تنم را می ساید و له میکند من ازدستان و پاها وچشمهای این مترسک مغرور که وقتی نمی فهمد نمی داند آستین بالا میکشد بیزارم . من از پدرومادرهای این طبیعت سرگردان که روبه دیوار پارو میزند وقایقش بدون هواست حالم بهم میخورد من خفه شدم اینجا چقدر هولناک است چرا پنجره ها هرروزکمتر میشوند چرا درها به جای اینکه روبه بیرون باز شوند تنها به روی اتاقها گشوده میشوند من هوس آب کرده ام اینجا پراز حرفهای مسدوداست من ازخستگی زبانم بندآمده اینجا حتی زمین را هم خسته کرده چقدر متروک وبی صداست صدای آدمیزاد. من برای بچه هایش نگرانم شبها با کدامین آرزو سرمی کنند ذهنمان از بوی مرگ گندآمده چرا حمام ها انقدر دوراز دسترس اند . صدای سایش دستهایی می آید که بی اختیار به هم می ماسند. اندکی چوب میخواهم دلم کمی هم بوی چوب می خواهد.
مثل بچه های یتیم...
دلم خواندن از تو رو میخواد. به امید وبلاگت آن شدم.
هی ایمیلت رو میخوانم که همه آرامشه.
آه اگر راهی به دریاییم بود
از فرو رفتن چه پرواییم بود؟
از فرو رفتن چه پرواییم بود؟
از فرو رفتن چه پرواییم بود؟.....
وبلاگ خیلی خوبی دارید... وبلاگ شما رو معلم ادیات ما معرفی کردن . من شما رو لینک کردم. اگه به وبلاگم سر بزنید خوشحال میشم...