*کتابها و جزوه ها را از روی میز به زمین می ریزم.انگشتانم را به روی میز می کشم.غبار چندین روز دلتنگی و درد و خستگی روی دستانم جا می ماند.با فوتی همه شان را به آسمان می فرستم و به درخت کاج توی حیاط لبخند می زنم.
*می گویم:بوی سبز بودن می آید...و نمی توانم توضیح بدهم سبز بودن چه عطری دارد.
*سرم درد می کرد.فقط دوست داشتم زودتر برسم خونه.راه طولانی بود.سوار آژانس که شدم فکر کردم تا برسم یکذره بخوابم.تا چشمام رو بستم موبایل راننده آژانس زنگ زد.در عرض پنج دقیقه یک موبایل خرید و فروش کرد.هنوز گوشی رو قطع نکرده بود که یک نفر دیگه زنگ زد.بهش گفت:ببخشید،من توی بزرگراهم.نمی تونم صحبت کنم بعدا باهات تماس می گیرم.
بعد خودش زنگ زد به یکی دیگه!
-
چی؟داره می میره؟....اشکال نداره،بگذار همه شون بمیرن!
خواب از سرم پرید.صاف نشستم و پنجره رو کشیدم پایین.
-آخ...نه نگذار اون بمیره.بهش ویتامین D زیاد بده بخوره!
دوباره خوابم گرفت.گویی شخص مورد نظر سگی،گربه ای،قناری ای،چیزی بود.
راننده تصمیم گرفت در اوقات فراغتش(!) شکلات بخوره.یک دونه هم به من داد.تا شکلات رو گذاشتم توی دهنم دوباره خوابم گرفت. یاد داستانهای صفحه حوادث افتادم.نکنه توی شکلاته سم ریخته باشه؟نکنه داروی خواب آور خورده باشم؟
شکلات شیرین توی دهنم تلخ و بدمزه شد.قفل در رو باز کردم و دستم رو گرفتم به دستگیره تا اگر لازم شد بپرم پایین...
خوشبختانه لازم نشد بپرم پایین و تا شکلات رو با هزار زحمت قورت دادم رسیدیم خونه!
این بود خاطره ی من در مورد آژانس!
*با یک بغل آرزوهای رنگی.