پاییز می آید

دامن کشان    ساقی می خواران  از کنار یاران   مست و گیسوافشان   می گریزد

در جام می     از شرنگ دوری      وز غم مهجوری  چون شرابی جوشان  می بریزد

دارم قلبی      لرزان ز غمش        دیده شد نگران

ساقی می خواران   از کنار یاران    مست و گیسو افشان   می گریزد…

شعر:جمشید ارجمند

 

-خوابیدن تا لنگ ظهر،کابوس هایی مغشوش با حضور افتخاری پزشک دهکده و حامد بهداد،زل زدن به صفحه خاموش تلویزیون،جیپسی کینگ و شهرام ناظری،خنده های بی دلیل و اشک هایی یک باره،چسبیدن به روابط جدید،دوره کردن هزار باره ی شعرهای قدیمی،دستور زبان عشق،قیصر امین پور و نزار قبانی،مونولوگ هایی احمقانه و دیالوگ هایی احمقانه تر،سهمیه بندی بنزین و ترافیک همیشگی این شهر خاکستری،رشد غول آسای حسن یوسف هایم و خشک شدن ناگهانی گلدان محبوبم،دل خوش کردن به واحدهای بوستان و فردوسی به امید فرار از ملال واحدهای عربی،بانو،کلاس زبان،غیبت و تهمت و زخمه هایی که می زنند،کازابلانکا،آرمان های پوسیده و افکار بی دلیل.

دلتنگی،دلتنگی،دلتنگی…نگران نباش.من خوبم.یا حداقل،بلدم ادای خوب بودن را در بیاورم.

آلاچیق چلچله ها

*گرم شده ام اکنون

آتش کافی در دستانم هست

تا گلوی بی حس و سرد جهان را بفشارد

گرم شده ام اکنون

و وقتش رسیده

این گوشت تن

با انواع رویاها سوزانده شود

و دیگر در حسرت فولاد خلایق دیگر نیست

گرم شده ام اکنون

 استحکام یخ پاره ی آب

به شیشه بدل می شود

همه گرم اند

و اندوهان خویش را در می غرق می کنند

گرم ام من

وقتش رسیده

نقطه ی داغ فرهنگ

برای همیشه عمومی شود

ظلمتی هست

تیره تر از شکلات

آنجا که شیرینی ژرف تری منتظر است

ین لی.شاعر معاصر چینی

 

 *این که دیگر دوستم نداری

باشد اما

حتی نمی خواهی

به دیدن درخت نارنج بیایی

 که شکوفا شده در حیاط خانه ام؟

شاعر گمنام ژاپنی.سده 8 میلادی

 

*امشب به دیدنت می شتابم

تا تو را در رویا ببینم

و هیچ کس نخواهدم دید

و از من پرسشی نخواهد کرد

یادت باشد

در را باز بگذاری!

شاعر گمنام ژاپنی.سده 8 میلادی

 

*به اتاق گام می نهم

و پس از چندی

لیمویی را می یابم

آنگاه حس می کنم

داغی بر تنم می نشیند

و تنم تیر می کشد

بس نگران کننده است

شیوه ی دیرندگی اشیا

تارو کیتامورا.شاعر معاصر ژاپنی.


پیوست ۱:کتاب آلاچیق چلچله ها برگزیده ی شعر چین و ژاپن است.هم کهن و هم معاصر.انتشارات اسطوره و ترجمه ی ابوالقاسم اسماعیل پور.از آن کتاب هایی است که جان می دهد برای هدیه دادن و البته هدیه گرفتن!پر از شعرهای زیبا و مقایسه های جالبی که می شود بین شعرهای کهن و نوی چین و ژاپن انجام داد.

پیوست ۲:آن قسمت «نقطه ی داغ فرهنگ» در شعر اول مرا به یاد دوستی خبیث می اندازد!چرایش را نمی دانم.

 

معجون

*توی اتوبوس دارم اس ام اس می زنم.خانمه دارد با تعجب به صفحه ی موبایل نگاه می کند.من هم با تعجب فکر می کنم مثلا نوشتن اینکه سپیده کجایی کجایش تعجب دارد(یه کم پیچیده شد!)
بعد گفت:من دارم انگشتهاتون رو با تعجب نگاه می کنم!چه تند کار می کنین!همه ی کارهاتون اینقدر تنده؟!لبخند می زنم و برای اینکه کم نیاورم می گویم:بله دستخطم هم تنده(یعنی چی دقیقا؟!)
برای مامان که تعریف می کنم می گوید:می گفتی درها رو هم محکم به هم می کوبم.توی خونه مثل غول(!!) راه می رم.پاهامو تند تند می کوبم به زمین.تند تند حرف می زنم و جیغ و داد می کنم.
از این همه لطف مامان شرمنده می شوم و تند تند محل را ترک می کنم!

*هری پاتر خوانی هم عالمی دارد.هر چند مردم دنیا هر چه می خواهند بگویند.اینجانب یک تار موی مانولیتو،رامونای عزیز ونیکولا رو با هری پاتر و تمام دار و دسته اش عوض نمی کنم.


*واقعا مسخره نیست؟تمام مغازه های انقلاب را که بگردی با سختی می توانی چند جلد کتاب کودک پیدا کنی.چرا؟چرا در مهم ترین مرکز فروش کتاب کشور کودکان و نوجوانان سهمی ندارند؟چرا باید برای پیدا کردن یک جلد رامونا و مانولیتو که جفتشان هم ناشرهای معتبری دارند یک نصفه روز گشت و دست از پا درازتر برگشت؟
چرا این روزها فیلمی با موضوع چندهمسری فیلم سینمای کودک و نوجوانمان است؟
کلاه قرمزی کجای خاطرات ما خوابش برده؟کجا به اسپایدرمن باخت؟

*شنیدم شیراز دارد برای فوق ادبیات کودک می گذارد.تا سه سال دیگر نمی دانم چه می شود.بالاخره دانشگاه تهران می فهمد اضافه کردن چند گرایش جدید مثل نقد ادبی و ادبیات کودک به فوق جنایت نیست.یا تصمیم من برای شیراز رفتن پا بر جا می ماند یا نه.

*از یکی از عقده های کودکی ام خلاص شدم!افسانه توشی شان را یادتان می آید؟همان که مادر توشی شان در کودکی به خاطر حمله و جنگ از او جدا شد.یک گل سر آبی هم داشت.آخر فیلم مادر توشی شان یک اسب سفید می شد و می آمد تا نجاتش دهد.بعد می ماند لای یک در و درد می کشد تا توشی شان نجات پیدا کند؟
به اینجا که می رسید همیشه با بغض تلویزیون را خاموش می کردم تا صحنه مرگ مادر توشی شان را نبینم.چند وقت پیش تلویزیون دوباره توشی شان را نشان داد.خب،به سلامتی مادر توشی شان که به شکل اسب در آمده بود نجات می یابد و می شود مادری با گل سر آبی و به خوبی و خوشی با توشی شان تا آخر عمر زندگی می کند و خانواده ای را از نگرانی می رهاند!

خیلی دور،خیلی نزدیک

تو هستی

دورتر از ستاره های آسمانی در مه

و نزدیک تر از خورشید در ظهر گرم تابستان

این چنین می گذرد

روز و روزگار من با تو

اردیبهشت ۸۶

یه دیواره،یه دیواره،یه دیوار

*به یاد آن هفته های جهنمی خرداد می افتم.هفته هایی که تمام درهای دنیا را محکم می کوبیدم و آرزو می کردم تمام آدم ها بروند به درک،یا اینکه خودم بروم جایی که هیچ آدمی نباشد.فکر می کردم یادم رفته،اما دیشب وقتی توی خواب گریه کردم فهمیدم بعضی زخم ها هست که هیچ وقت خوب نمی شود.بعضی زخم ها هست که تا ابد می ماند...

 

*داشتم عکس های خانه زهرا را نگاه می کردم، مودب نشسته بودیم و ته لبخندی روی صورتمان انگار ماسیده بود.عکس های سه سال پیش روی درخت،روی سر و کول هم ،با ژست هایی وحشیانه!!

 

*بابا توی فرم ها می نویسد 21.می گویم:«اا..بابا،من تازه سه ماه دیگه بیست سالم می شه.»

می گوید:«یک سال حالا چه فرقی می کنه؟»

خشکم می زند.21 سالگی برای من همان قدر دور است که 20 سالگی.به اندازه قرنها و روزها و فصلها.یک سال برای بابا اینقدر زود می گذرد؟!کمی فکر می کنم و یادم نمی آید چه قدر طول کشید تا از 18 به 19 رسیدم.طنین بیست که توی سرم می پیچد،صفر و دو که کنار هم می نشیند دلم می گیرد.به اندازه  همین بیست سال گذشته.چه قدر نوجوانی ام را دوست داشتم و لابد ده سال دیگر عاشق جوانی ام می شوم!

 

*زمان باید یکی از این روزها بایستد،یکی از همین روزها لطفا!