یه دیواره،یه دیواره،یه دیوار

*به یاد آن هفته های جهنمی خرداد می افتم.هفته هایی که تمام درهای دنیا را محکم می کوبیدم و آرزو می کردم تمام آدم ها بروند به درک،یا اینکه خودم بروم جایی که هیچ آدمی نباشد.فکر می کردم یادم رفته،اما دیشب وقتی توی خواب گریه کردم فهمیدم بعضی زخم ها هست که هیچ وقت خوب نمی شود.بعضی زخم ها هست که تا ابد می ماند...

 

*داشتم عکس های خانه زهرا را نگاه می کردم، مودب نشسته بودیم و ته لبخندی روی صورتمان انگار ماسیده بود.عکس های سه سال پیش روی درخت،روی سر و کول هم ،با ژست هایی وحشیانه!!

 

*بابا توی فرم ها می نویسد 21.می گویم:«اا..بابا،من تازه سه ماه دیگه بیست سالم می شه.»

می گوید:«یک سال حالا چه فرقی می کنه؟»

خشکم می زند.21 سالگی برای من همان قدر دور است که 20 سالگی.به اندازه قرنها و روزها و فصلها.یک سال برای بابا اینقدر زود می گذرد؟!کمی فکر می کنم و یادم نمی آید چه قدر طول کشید تا از 18 به 19 رسیدم.طنین بیست که توی سرم می پیچد،صفر و دو که کنار هم می نشیند دلم می گیرد.به اندازه  همین بیست سال گذشته.چه قدر نوجوانی ام را دوست داشتم و لابد ده سال دیگر عاشق جوانی ام می شوم!

 

*زمان باید یکی از این روزها بایستد،یکی از همین روزها لطفا!

نظرات 11 + ارسال نظر
هانیبال یکشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 02:05 ب.ظ http://hipark.blogfa.ir

سلام
نمی دانی برای من که ۲۵ ساله ام،‌چقدر وحشتناک است این اعداد
با دیدی آماری، به نوعی نصف زندگی ام را گذارنده ام و این خیلی ترسناک است
البته از مردن چندان زیاد نمی ترسم
ولی نمی دانم با این اعداد سن و سال چرا مشکل دارم
مدتی است که آلبوم های خانوادگی را هم نمی توانم تماشا کنم. عکس کودکی خودم و جوانی پدر و مادر و ... را که می بینم، دلم می گیرد از اینکه همیشه چقدر زود دیر می شود.
از من می شنوی کوتاه نیا و نگذار ۲۰ به ۲۱ تبدیل شود
یک سال هم به خدا مدت کمی نیست که به راحتی از آن بگذریم
من از حالا غصه خوردن را شروع کرده ام

Reyna یکشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 03:41 ب.ظ http://east0f3den.blogsky.com

ایستگاه آخره.
باید برم.
برات از پنجره قطار دست تکون میدم.

زهرا یکشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 06:14 ب.ظ

مریم عزیز...
وقتی صفر در کنار دو قرار گیرد٬ان قدر ها هم که می گویی دلم نمی لرزد.مشتاقم تا اعداد دیگر را هم در کنار صفر ببینم ! نه از این خاطر که قدر جوانی را ندارم٬بلکه هر سال که می گذرد ٬ان دو که به سه تبدیل می شود٬دنیایی بزرگ تر و زیبا تر و عمیق تر به رویم گشاده می شود.
روزی که صفر زندگی ات در کنار ۵ یا ۶ قرار گرفت وحشت نکن ! بلکه تلاش کن به گونه ای روزها را بگذرانی که هیچ گاه نخوانی:

در انتظار فرصت عمری تباه کردم
فرصت جوانی ام بود من اشتباه کردم

بر خلاف تو ٬ در روز های تولدم بسیار سرخوشم. دل که جوان باشد ارقام را نمی خواند. از فکر اعداد بیرون بیا! تنها فرصت ها را طلب کن تا هر روز غنی تر شوی!

در انتظار فرصت هرگز نمی نشینم
در امر زندگانی من فرصت افرینم

(راستی وقتی اسمم رو تو وبلاگت می بینم کلی هیجان زده می شم!!!!! حالا من تو عکس ها خوب افتادم یا نه؟؟؟؟)

نگ نوج یکشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 08:43 ب.ظ http://ninan.blogfa.com

نمی دونم چرا یهو یاد اون موقع افتادم که توی تاکسی با هم داشتیم از میدون فردوسی می رفتیم خانه هنرمندان!!!

غریبه یکشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:39 ب.ظ

نمی دونم که چرا امروز منم تو همین فکر بودم
۲۰ یا ۲۱
نمی دونم چرا
اما دلم می گه به ۲۰ نمی رسم
شایدم رسید
البته رسیدن و نرسیدنش اصلا برام مهم نیست
دنیا خیلی واسم عجیب شده
دیگه دوسش ندارم
حتی قد یه روز دیگه ....

ارژنگ دوشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 01:47 ق.ظ http://arjang62.blogfa.com/

ممنون

پدرام دوشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 08:44 ق.ظ http://www.pedram51.blogfa.com

ایکاش واقعا میدونستی چه واقعه مهمیه این که نوشتی!
تصور کن یه مادر هستی و یه بچه کوچیک داری، بچه رو دارن ازت میگیرن، تو رو سوار ماشین میکنن و راه میافتن. از شیشه پشت ماشین بچه رو میبینی که داره اشک میریزه اما دو نفر قلچماق گرفتنش. اشکت درمیاد. میخوای ماشینو نگه داری یا حتی بپری بیرون، اما دو تا قلچماق دیگه تو رو هم گرفتن! ماشین میره و میره، و تو هر لحظه از شیشه عقب بچه رو میبینی که کوچیک و کوچیکتر میشه تا جایی که بعد از اولین پیچ حتی دیگه نمیبینیش....
ایکاش از ته دلت اینو حس کرده باشی. این یه شروع ناگزیره. از حالا (دقیقا از حالا) تا وقتی زنده ای، این حس دیگه ولت نمیکنه مریم عزیز. باور کن.
به باشگاه ما خوش اومدی!

تهمینه دوشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 10:36 ق.ظ

چه جالب دیشب داشتم با یکی راجع به یه دیواره یه دیواره حرف می زدیم

شادی سه‌شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:28 ق.ظ http://www.warbler1.blogfa.com

من ترجیح می دم اصلا بهش فکر نکنم.
و آره. باید همین روزها بایسته. همین روزها.

TopStar چهارشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 03:20 ب.ظ http://www.topstar.ir

سلام
وبلاگت خیلی جالب بود امیدوارم همیشه موفق باشی
به ما هم سر بزن
www.topstar.ir
http://topstarir.blogsky.com

انسان مه آلود پنج‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 01:26 ب.ظ

یک وقتهایی میشه با خودم تکرار می کنم ۲۷ را مدام و بعد می پرسم از خودم واقعا ۲۷ ساله ام؟ احساس اش نمی کنم اما! سریع می گذره خیلی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد