*در تمام دو سال وبلاگ نویسیم،مطلب های سیاسی ام انگشت شماره،به زور به پنج تا می رسه.به خاطر اینکه دلم نمی خواست توی وبلاگم از سیاست بنویسم،نه فقط به خاطر آلودگی دنیای سیاست،نه فقط به خاطر اینکه «من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت»،چون مساوی است با چند تا فحش و چند تا دشمن و چند تا دوست.مطلب قبلیم اگر اشتباه نکنم اولین مطلب سیاسی جدی ام بود.با طرز فکر یک دختر نوجوان که نه سیاست مداره نه جامعه شناس...فقط دید خودشو از دنیای اطراف داره و کشورشو خیلی دوست داره و یک بار هم گفته که چهار سال آینده مهم ترین سال های زندگیشه...

حالا توی این شرایط تنها راهی که به عقلم می رسه رای دادن به هاشمیه...تحریم کردن از دید من هیچ کمکی به کشورم نخواهد کرد.

نمی خواهم کسی رو مجبور کنم به هاشمی رای بده،الان فقط بحث انتخابه.انتخاب بین دو گزینه که طرز فکرهاشون برای همه ما روشنه و باید فکر کنیم که کنار رفتن نتیجه ای خواهد داشت جز رییس جمهور شدن شخصی که کلی با ایده آلهای ما فاصله داره؟منظورم این نیست که هاشمی به ایده آلهای من نزدیکه.گفتم،دو گزینه بیشتر جلوی رویم نیست و چاره ای جز انتخاب یکی از آنها ندارم.

 

*با آرزوی شادی و سربلندی همیشگی ایران و ایرانیان.

 

*لینک:

بیانیه آقای خاتمی در مورد مرحله دوم انتخابات

بیانیه حمایت  از هاشمی(شما هم می تونید با لینک دادن به این بیانیه توی وبلاگتون از این حرکت حمایت کنید.)

نامه همسر شهید رجایی در اعتراض به احمدی نژاد

چند بار نوشتن اسم معین را تمرین کردم تا وقتی در برگ رای می نویسم:معین،دستم نلرزد.

تمرین هایم پایان خوبی نداشت،حالا باید بحث کنیم و فکر کنیم و عاقلانه بیندیشیم که از بین دو گزینه باقیمانده کدام را انتخاب کنیم.باید فکر کنیم که انتخاب نکردن هیچ کدام سودی به حال ما خواهد داشت...؟

تعجب می کنم.از توهین ها و تحقیرهایی که طی این دو روز وبلاگها را انباشته.دعوا با تحریمی ها،تحقیر مردم و مثل همیشه پناه بردن به آخرین دستاویز:تقلب گسترده در انتخابات!

می خواهم بدانم چرا بعضی مردم را گوسفند می خوانند،با تحقیر می گویند مردم شعور داشتن دموکراسی و آزادی را ندارند!

الان وقت این حرفها نیست.باید بپذیریم که اصلاح طلبان از دغدغه های مردم عادی بی خبر بودند و دیر فهمیدند ملاک،جامعه وبلاگستان و ایرانی های خارج از کشور و روزنامه های توقیف شده نیست.حق بدهید به کارگری که تنها فکرش سیر کردن شکم پنج کودکش با حقوق ماهی صدهزار تومان است.حق بدهید به نوجوان جنوب شهری که شاید تا حالا رنگ اینترنت را ندیده و فقط دوست دارد پدرش سر ماه بتواند اجاره خانه را به موقع بپردازد....به چه حقی مردم را تحقیر می کنید؟آنها نیز مثل من و شما حق انتخاب داشتند و ترجیح دادند به وعده ماهی پنجاه هزار تومان و رفاه معیشتی دل خوش کنند تا آزادی بیان و آزادی زندانی های سیاسی.

اصلاح طلب ها فراموش کرده بودند ایران هر چه باشد هنوز جامعه اسلامی است،هنوز بسیاری از مردم نگران از دست رفتن دینشان هستند تا حقوق بشر.

اگر دور و بر خود کسی را ندیده اید که می خواهد به احمدی نژاد رای دهد دلیل تقلب در انتخابات نیست.به جایش من چند نفر را دیده ام که می رفتند به رجایی دوم رای دهند!!!

خب مردم آزادی و دموکراسی و حقوق بشر نمی خواهند،دلیل می شود بگوییم فقط سه میلیون و خرده ای می فهمند و بقیه نمی فهمند؟!

نشان دادیم در اولین گامهای دموکراسی مشکل داریم.هنوز نمی توانیم بپذیریم مردم رای و عقیده خود را داخل صندوق انداختند تا به آنچه دوست دارند برسند و آنچه دوست دارند آزادی نیست!نان شب است و پنجاه هزار تومان مفت و رفاه معیشتی،و توهین کردن به مردم فقط تحقیر خودمان است...همین و بس!

آقای خاتمی،می دانم دیگر کسی مثل شما پیدا نخواهد شد که بیست میلیون رای ر ا از همه جای ایران جمع کند،گیرم که به وعده هایتان عمل نکردید،حاقل هشت سال با خیال خوش اصلاحات خوابیدیم اما آقای خاتمی،بعد از هشت سال انگار با سیلی محکمی بیدار شدیم!

*از بین مطالب انبوهی که در مورد انتخابات خواندم مطلب الپر از معدود مطالبی بود که درست و منطقی با این مساله برخورد کرده بود.

*هاشمی یا احمدی نژاد؟مساله این است!

 

*بازی که تموم می شه بدون اتلاف دقیقه ای وقت جنگی حاضر می شیم،قراره بریم شهرک غرب.از روز قبل از بابا قول گرفتم و با تعجب فراوان بدون کلمه ای حرف راضی شد.(این فوتبال عجب تغییراتی توی اخلاق و روحیه آدم به وجود می آره ها!)
همه خوشحالند،همه.از مرد و زن و جوون و پیر و هر قشر و تیپی.هر کی هر ابتکاری داشته به کار بسته.اکثرا از شیشه های ماشین آویزونن.دستکش ظرفشویی روی برف پاکنها،رنگ کردن صورت با پرچم ایران،منور،ترقه،یکی چتر گرفته روی سرش و تکون می ده(فکر کنم بعد از بازی اولین چیزی که دم دستش بوده گرفته دستش و پریده توی خیابون!)یکی لامپ مهتابی روشن کرده،یکی رفته روی ماشین و با تمام قدرت پرچم ایران رو تکون می ده(همه ش نگران بودم  نکنه بیافته پایین)دو تا پسر یک پرچم بزرگ ایران دستشونه.می دون و ماشین ها رو از زیر پرچم رد می کنن.یک طرف دف آوردن و دارن جنوبی می رقصن.یک نفر ماشینش رو با یک فوت و فن هایی تکون تکون می ده(همون فوت و فن ها باعث می شه ماشینش خاموش کنه!)چقدر خوبه که وقتی پشت ترافیک نیم ساعته گیر می کنیم کسی فحش نمی ده.همه با آرامش لبخند می زنند و فریاد ایران،ایران توی گوش آدم می پیچه...
*احساس نصرتی بعد از بازی(با جیغ):آقا من خواب دیدم،از هر کی می خواین بپرسین.به حسین فرکی هم گفتم.من خواب دیدم...
حیف که توضیح نمی ده خواب چی دیده تا ما هم در احساسش شریک شیم!
*پای ایران که بیاد وسط،به هر بهانه ای که می خواد باشه ما همه عضو یک خانواده ایم!
*کاش جام جهانی هر یک سال یک بار بود!چقدر به این شادی ها احتیاج داریم.توی این وضع آشفته،چقدر این بهانه های ساده خوشبختی قشنگن!
*به لطف فوتبال به فرهنگ لغاتمون هم اضافه شد.یه آقایی راه افتاده بود وسط ماشین ها و دنبال آبمیوه می گشت.و من بعد از چند دقیقه تامل متوجه شدم منظور از آبمیوه همان آب شنگولی می باشد!

عکس رو از اینجا برداشتم.

از صبح تا شب حرف می زنم.روزنامه ها را می خوانم،نطق های انتخاباتی را می شنوم  و در بزرگراه ها و خیابانها چشمم را به پوسترهای رنگارنگ می دوزم.
هر کس تلفن می زند زودتر از همه شیرجه می زنم و گوشی را برمی دارم.می خواهم بدانم هر کس به چه کسی رای می دهد.
تا حالا فقط یک نفر تصمیم دارد به احمدی نژاد رای دهد.تعداد معدودی رای هایشان بین دکتر لاریجانی و دکتر قالیباف تقسیم شده!رای های هاشمی و معین بیشتر است.اسم کروبی و محسن رضایی را که می برم از آن ور خط صدای خنده می آید!
تلفن زنگ می زند.کسی می گوید:قالیبافته یا معینته؟!
و همان جوک تکراری:از بین دو تا جانی...
پایگاهی دارم برای خودم توی خانه،اما مهم این است کسی نیست که برایش تبلیغ کنم!وظیفه پایگاهم فقط اطلاع رسانی است.
به مامان می گویم که چرا اینقدر نگرانم.می گویم که چهار سال آینده مهم ترین سال های زندگی من است.باید رئیس جمهوری باشد که این مهم ترین سال های آینده تبدیل به بدترین سال های زندگی ام نشود.
*تا دیشب مردد نبودم در رای دادن به معین.اما...دیشب دیدگاه رو دیدین؟من نمی دونم،چرا کسی که نطق های معین رو براش می نویسه،خودش نیومده کاندید بشه؟!
*کلیپ گل گلدون.ویدئو کلیپ انتخاباتی.

گفتم،دیگر عادت کرده ام.احتیاجی به تسلی و دلداری هم ندارم.عادت کرده ام،به تمام خزانهای دنیا و زمستانهایش.مگر نمی گفتی پشت هر زمستانی بهاری منتظر دستهای من است؟در جست و جوی همین بهار است که به زمستانهای پی در پی عادت می کنم.
صدای من گم شد،صدای تو نیز.میان این همه شلوغی،میان این همه جنجال،میان تمام بوق های متمادی ماشین ها در همین شهر شلوغ خاکستری تمام فریادهایم رنگ باخته اند.یاد گرفته ام که جای آرمان زیر خاک است نه روی لب.یاد گرفته ام که حرف اگر بر زبان آمد می شود دروغ،می شود ننگ،می شود تهمت...و اگر در دل بماند حقیقت همیشه خاموشی است،مثل آتشفشانی که روزی فوران خواهد کرد.من دلخوشم به همین آرزوهای زیر لب و همین آسمان خاکستری و پردود شهری که دوستش دارم.
آدمهای سیاه و سپید و خاکستری اش را.آدمهای دلتنگ،شاد،عاشق،خسته.همین نقابهای روی صورت را،همین محبت ها و نفرت های بی دریغ را.شهری که از بالا تا پایینش به اندازه روزها و سالها و قرنها فاصله است.من تمام خیابانها و کوچه های پر از چاله همین شعر غریب را دوست دارم و نگاه دخترک گل فروش و پسرک روزنامه فروش را که در کنار تبلیغ های رنگی،رنگ می بازد.در اتوبان های پر از ترافیک همین لحظه های دودآلود به زمستانها عادت کرده ام،در روزهای بارانی که چترها باز می شوند،در پیاده روهای شلوغ که عابرها همیشه عجله دارند و دردها همیشه دامنه دارند...
گفته بودی،صبور باش.روزهای آفتابی در راهند،مگر نمی بینی؟ و من از میان همین ابرهای تیره خورشید را دیدم و به تلخی صبر ایمان آوردم و به میوه شیرینش.انتهای جاده ای که بارها در آن به زمین خورده ام پیدا نیست.اما من نهایتش را سبز و آبی می خواهم.تو گفتی می شود رسید،باید رفت.در همین رفتن ها و نرسیدن ها دخترک دور گم شده پیدا شد و من ایمان آوردم که می شود به انتهای جاده رسید و می شود سبزش کرد و می شود آبی بود در همین روزهای خاکستری...