گفتم،دیگر عادت کرده ام.احتیاجی به تسلی و دلداری هم ندارم.عادت کرده ام،به تمام خزانهای دنیا و زمستانهایش.مگر نمی گفتی پشت هر زمستانی بهاری منتظر دستهای من است؟در جست و جوی همین بهار است که به زمستانهای پی در پی عادت می کنم.
صدای من گم شد،صدای تو نیز.میان این همه شلوغی،میان این همه جنجال،میان تمام بوق های متمادی ماشین ها در همین شهر شلوغ خاکستری تمام فریادهایم رنگ باخته اند.یاد گرفته ام که جای آرمان زیر خاک است نه روی لب.یاد گرفته ام که حرف اگر بر زبان آمد می شود دروغ،می شود ننگ،می شود تهمت...و اگر در دل بماند حقیقت همیشه خاموشی است،مثل آتشفشانی که روزی فوران خواهد کرد.من دلخوشم به همین آرزوهای زیر لب و همین آسمان خاکستری و پردود شهری که دوستش دارم.
آدمهای سیاه و سپید و خاکستری اش را.آدمهای دلتنگ،شاد،عاشق،خسته.همین نقابهای روی صورت را،همین محبت ها و نفرت های بی دریغ را.شهری که از بالا تا پایینش به اندازه روزها و سالها و قرنها فاصله است.من تمام خیابانها و کوچه های پر از چاله همین شعر غریب را دوست دارم و نگاه دخترک گل فروش و پسرک روزنامه فروش را که در کنار تبلیغ های رنگی،رنگ می بازد.در اتوبان های پر از ترافیک همین لحظه های دودآلود به زمستانها عادت کرده ام،در روزهای بارانی که چترها باز می شوند،در پیاده روهای شلوغ که عابرها همیشه عجله دارند و دردها همیشه دامنه دارند...
گفته بودی،صبور باش.روزهای آفتابی در راهند،مگر نمی بینی؟ و من از میان همین ابرهای تیره خورشید را دیدم و به تلخی صبر ایمان آوردم و به میوه شیرینش.انتهای جاده ای که بارها در آن به زمین خورده ام پیدا نیست.اما من نهایتش را سبز و آبی می خواهم.تو گفتی می شود رسید،باید رفت.در همین رفتن ها و نرسیدن ها دخترک دور گم شده پیدا شد و من ایمان آوردم که می شود به انتهای جاده رسید و می شود سبزش کرد و می شود آبی بود در همین روزهای خاکستری...
نظرات 8 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:39 ب.ظ

من که اصلا نفهمیدم چی میگی...

مسیح پنج‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 04:16 ب.ظ http://aaddee.blogsky.com

سلام

آره

می شه

زیبایی و ظرافتِ برخاسته از زشتیها و زمختیهای زندگی
رویای قشنگِ واقعی ...

می شه

ولی خوب
یه کم سخته

... ممنون از لطفت ... تشبیه جالبی بود

سربلند بمونی و ایرونی

لات جوانمرد جمعه 13 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 01:43 ق.ظ http://laat.persianblog.com

اولا که خوابهای طلایی رو منم پایش هستم ور ندار...هر کی حال نمی کنه یه استپ بزنن حله ..بعدش هم این نوشته ت معرکه بود اینقدر قشنگ بود که دو بار خوندمش ....دستت درد نکنه خدایی ...زت چوغ

۱۰۰۱روزنه شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 12:18 ق.ظ

یکذره مبهم نوشتی...مریم خانمی..
بارانی باید
تا که رنگین کمانی بر آید....
:)

بیتا شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:21 ق.ظ http://joknameh.blogsky.com

سلام
وبلاگ قشنگی داری
اگه با تبادل لینک موافقی به جوکنامه لینک بده
منم همین کارو میکنم
بای

زهرا یکشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:48 ب.ظ http://saattanhaie.blogsky.com

سلام
خیلی قشنگ مینویسی
جدی جدی معرکس
منتظرتم

گوشه دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1384 ساعت 11:19 ق.ظ http://goushe.persianblog.com

ایمان آوردی که می شود به انتهای جاده رسید ؟! برعکس من بدنبال جاده ای هستم که پایان نداشته باشه !

مولودددددددد دوشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 03:40 ق.ظ

سلام.مگه اینجا ببینیمت!! وب لاگ خوبی داری.ادامه بده. سلام به همه برسون. ببخشید اینجا میگم چون در دسترس نیستین جمیعا. میگم این همه ایمیل می زنی واسه منم یدونه بزن.به جایی نمی رسه! فدای تو پایدار باشی و سر افراز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد