خانم ک بهم یک آیینه داد که اشکهایم بند بیاید...آیینه را باز کردم و خودم را تویش تماشا کردم، با دماغ پف کرده...بعد یاد شعر وهم سبز فروغ افتادم: تمام روز را در آیینه گریه میکردم
گفتم که یک جا خواندهام فروغ تمام روز آیینه به دست در خانه راه میرفته، خودش را توی آیینه تماشا میکرده و اشک میریخته...
تصویر غریبی است...زنی که خودش را تماشا میکند و اشک میریزد و بعد شعر میشود...