بهار من بیا که دیر می شود

به مامان گفتم:موبایلت داره زنگ می زنه.

موبایل خودش را خفه کرد،مامان دیر رسید،میس کال افتاد.

شماره ناآشنا بود.زنگ زد و خودش را معرفی کرد و گفت:شما با من تماس گرفته بودید.

بعد مکث کرد.چند تا بله گفت و قطع کرد.

پرسیدم:کی بود؟

گفت:یه پیرزنه.

پرسیدم:چی کار داشت؟

گفت:اشتباه گرفته بود.مهمون دعوت کرده بود.مهموناش دیر کرده بودن.زنگ زده بود ببینه کجان.

نمی دانم چرا دلم گرفت.پیرزنی را تصور کردم که لباس خوشگل پوشیده،سفره اش را انداخته،برای آخرین بار خورشتش را چشیده.دوازده شده یک و مهمان ها نیامده اند.یک شده دو و نیامده اند.هی چرخ زده توی خانه و هزار بار سر زده به غذاها و به از دهن افتادنشان فکر کرده.

بعد آمده سراغ دفتر تلفن(نمی دانم عینک دارد یا نه) و مثلا دندانه سه را ندیده و به جایش دو را گرفته. 

** 

شب است.،دراز کشیده ام توی تختم و به پنجشنبه هایی فکر می  کنم که بدو بدو  از مدرسه می آمدم و مامان می گفت آماده بشوید برویم مهمانی.اخم می کردم،بعد جیغ و داد که من نمی آیم و شنبه امتحان دارم و دروغ می گفتم و دلم می خواست برای خودم بازی کنم و کتاب بخوانم و دوست نداشتم بروم سیخ بنشینم یک جایی و به آدم هایی که می پرسیدند معدلت چند است؛ لبخند بزنم. 

** 

پیرزن بالاخره شماره را درست گرفت؟مهمان هایش آمدند؟غذایش از دهن نیفتاده بود؟نوه هم داشت؟آنها هم آمدند؟با اخم و تخم که من می خواستم بخوابم و درس بخوانم و توی خانه خودمان بازی کنم؟یا از در نیامده خودشان را پرت کردند بغل مادربزرگ که ببخشید ماشین پنچر شد.اصلا شاید مهمان ها دوست هایش بودند،از این دوست های مهمانی های دوره ای.تنها زندگی می کرد؟شوهرش زنده بود؟چرا توی خیال من پیرزن تا همین حالا منتظر است و چشمهایش را دوخته به در؟

قربون شلکت،می پوشم

برای من،هنوز هم یکی از عاشقانه ترین صحنه های سینمای ایران،مال کلاه قرمزی و پسرخاله است. 

شب است،کلاه قرمزی نشسته روی پیکان آقای مجری منتظر،کفشهایش را جفت گذاشته بغلش: 

-معذرت، از ته دل. 

-چرا نمی ری خونه؟ 

-آخه...دلم تنگ می شه. 

-تنهایی؟ 

-اوهوم.  

-منم تنهام.همه فکر می کنن فامیل من شهرستانن.یعنی خودم اینجوری بهشون گفتم.ولی من هیچکی رو ندارم.عین تو. 

-کاشکی من دایناسورت بودم. 

بعد سرش را تکیه می دهد به شانه ی آقای مجری،بغض می افتد توی گلویش،می گوید کاشکی من دایناسورت بودم و خودش را می چسباند به آقای مجری... 

بغض می کنم.آقای مجری گل را قبل تر پرت کرده،کلاه قرمزی تب کرده از این گل انداختن،حالا آمده و زیر گوش آقای مجری می گوید:کاش من دایناسورت بودم. 

بغض می کنم.شانه ای نیست که سر بگذارم رویش و دایناسورش باشم.    


پی نوشت ۱:تیتر را کلاه قرمزی می گوید.وقتی آقای مجری کفشهایش را برایش جفت می کند. 

پی نوشت ۲:کلاه قرمزی نوشته مال وقتی است که حال آدم دست خودش نیست،که خودش را بلد نیست. 

پی نوشت ۳:دلم برای عید پارسال تنگ شد.راستی راستی عید بود انگاری.  

پی نوشت ۴:+

از روزگار رفته حکایت

آن موقع ها کامپیوتر توی اتاق مامان و بابا بود.نشسته بودم پای کامپیوتر که یکهو داد زدم:وصل شد!وصل شد! 

مامان با هیجان گفت:راستی؟

راست می گفتم.بالاخره اینترنت دار شده بودیم.اولین سایتی که رفتم؟اسمش بود:بیا تو موزیک.

یک جا شنیده بودم این سایت کنسرت گروه آریان را مستقیم نشان می دهد.خبری نبود،شاید دروغ بود.شاید هم اینترنت مورچه ای ما کشش نداشت.

سایت دوم بدهی بود.جک و فال خواندم و رفتم خوابیدم.

از فردایش شروع شد.سالن های چت یاهو،آدم هایی از مراکش و هند و پاکستان،asl plz.دعوا با برادرم که چرا ID خودت را وارد کردی که من نتوانم با مال خودم بروم.

ID هامان را خودمان نساخته بودیم،بلد نبودیم.مال من را دوستم ساخته بود،مال برادم را شوهر عمه مان. 

(اعتراف می کنم که نمی دانستم برای این هر وقت کانکت می شویم چراغ میلاد روشن می شود که شوهرعمه مان ID او را  save کرده و sign in as automaticly را زده.نمی دانستیم کافی است تیک اینها را برداریم.)

یک هفته تمام مجبور بودم با  چیزی شبیه milad_cat777666 چت کنم تا یاد گرفتم آن تیک را بردارم و بعد مال خودم را که چیزی بود شبیه m_superstar20022000 وارد کنم.

گاهی دو تاصندلی می گذاشتیم کنار هم،رو به روی کامپیوتر.وقتی که سر نوبتمان به توافق نرسیده بودیم و باهم دعوا می کردیم که حالا asl کداممان را بدهیم.

بعد من یک دوست پیدا کردم،کارولین.ایرانی بود،می گفت انگلیس زندگی می کند.

کارولین به من قول داد یک روز که می رود استادیوم بازی لیورپول،بعد از بازی ای میل من را بدهد به مایکل اوون.

قول داد.

من هر صبح به امید پیغام کارولین از خواب بیدار می شدم که بالاخره سلام مرا به مایکل اوون رسانده یا نه.

هیچ وقت نرساند،کم کم ارتباطمان قطع شد.من چیزهای جدید کشف کردم،مثلا وبلاگ را.

اولین وبلاگی که خواندید یادتان هست؟من یادم است.اسمش بود:سیب زمینی.آدرسش بود:iust.blogspot.com

به شادی

«حضورت

عبور چلچله از صحرا

یک اتفاق

در یک نواختی لحظه ها

پر می شود هر گوشه ی خانه

از آهنگ

از رنگ

از تو

تنهایی زانوی غم زده به بغل

کز کرده یک گوشه ی اتاق»

نوشتن شعر برای تو سخت است.بسکه رد پایت توی تمام شعرهای دنیا هست،بسکه انگار هر شعری را قبل از سروده شدن برایم خوانده ای.اما حضور تو،توی روزهایم همین است که «قدسی قاضی نور» می گوید.حضورت همین قدر سرود است،همین قدر رنگ،همین قدر عزیز و دوست داشتنی...

«با تو

روزها

یک خط آبی کوتاه

بی تو

روزها

یک خط دراز،سیاه»

تولدت مبارک!