*چند روایت معتبر:زندگی پر از روایته.روایت عشق,روایت مرگ,روایت زندگی...مصطفی مستور با نثر فوق العاده ش و نگاه جالبش به دنیای اطراف توی این کتاب زندگی رو روایت کرده.چند روایت معتبر از ۷ داستان کوتاه تشکیل شده.هر داستان با یک قطعه ی ادبی زیبا و دلنشین آغاز میشه.فضا سازی ها اونقدر زنده س که آدم احساس می کنه پرتاب شده وسط داستان.نوشته های مستور این ویژگی رو داره که بیشتر به کنکاش ذهن و احساس قهرمانهاش می پردازه و به افکارشون بها میده.این ویژگی کارش رو خیلی دوست دارم.این کتاب توسط نشر چشمه منتشر شده.
*گفتی دوستت دارم و رفتی.من حیرت کردم.از دور سایه هایی غریب می آمد از جنس دل تنگی و اندوه و غربت و تنهایی و شاید عشق.با خود گفتم هرگز دوست ات نخواهم داشت.گفتم عشق را نمی خواهم.ترسیدم و گریختم.رفتم تا پایان هر چه که بود و گم شدم.و اینها پیش از قصه ی لبخند تو بود.
جای خلوتی بود.وسط نیستی.گفتی:«هستم.» نگریستم اما چیزی نبود.گفتم:«نیستی.»باز گفتی:«هستم.»بر خود لرزیدم و در دل گفتم نه نیستی.اینجا جز من کسی نیست.بعد انگار گرمای تو در دل ام ریخت.من داغ شدم.گر گرفتم تا گیج شدم.بعد لبخند زدی و من تسلیم شدم.گفتم:«هستی!تو هستی!این من هستم که نیستم.»گفتی:«غلطی.» و اینها هنوز پیش از قصه ی دست های تو بود.
وقتی رفتی اندوه ماند و اندوه.از پاره ابرهای هجر باران شوق می بارید و این تکه گوشت افتاده در قفس قفسه ی سینه ام را آتش می زد.و من ذوب می شدم و پروانه ها نه,فرشته ها حیرت می کردند و این وقتی بود که هنوز دست هایت انگشتانم را نبوییده بودند.
یک شب که ماه بدر بود و چشم هایش را گشوده بود تا با اشتیاق به هر چه که دلش می خواهد خیره شود, تو شرم نکردی و ناگهان با انگشتان دست هایت هجوم آوردی تا دست هایم را فتح کردی.انگشتانت بر شانه ی انگشتانم تکیه زدند و در آغوش آنها غنودند.تو ترانه های عاشقانه می سرودی.من اما همه ترس شده بودم.چیزی درون ام فریاد می کشید.چیزی شعله ور می شد.شراره های عشق می سوزاند و خاکستر می کرد و همه از انگشتان تو بود.من نیست شده بودم.گفتی:«حال چگونه است؟» گفتم:«تو همه آب,من همه عطش.تو همه ناز,من همه نیاز.تو همه چشمه,من همه تشنگی.» گفتی:«تو هم چنان غلطی» و این هنوز پیش از قصه ی نگاه تو بود.
فرشته ای پر کشید تا نزدیک تر آید و در شهود با ماه انباز شود.من به خاک افتادم.ناخن هایم را با انگشتانت فشردی و لبخند پاشیدی.گفتی:«برخیز!» گفتم:«نتوانم.» بعد ناگهان چشمهایت تابیدند و من تاب از کف دادم.مرا طاقت نگریستن نبود.اما توان گریستن بود.بعد تو اشکهایم را از گونه هایم ستردی.فرشته پیش تر آمده بود.من گویی در چیزی فرو می رفتم.گفتم:«این چیست؟»گفتی:«اندوه! اندوه!» بعد فروتر رفتم.بعد تو دست بر سرم نهادی و مرا در اندوه غرقه کردی.فرشته از حسادت لرزید و بال هایش از حسادت من لرزید و بال هایش از التهاب عشق من سوخت.گفتی:«حال چگونه است؟» دیگر حالی نبود.عاشقی نبود.عشقی نبود.فرشته ای نبود.هر چه بود تو بودی.بعد تو لبخندی زدی و گفتی:«چنین کنند با عاشقان.»
از قطعات ادبی اول داستانهای چند روایت معتبر

*متاسفم که دنیا رو فقط دایره ی محدود ذهن خودت می بینی.اگر کسی توی این دایره حرکت کرد یعنی درسته.اگر کسی جسارت داشت.آزمایش کرد و سعی کرد دنیا رو از دریچه ی چشمهای خودش ببینه یعنی غلطه و اشتباه می کنه.
* شهادت بانوی یاسها را تسلیت می گویم.

۱- بالاخره لینک هام رو درست کردم.این پست مینا آلبالو خیلی کمکم کرد.احساس شعف بهم دست میده وقتی می بینم جلوی بعضی لینک ها می زنه جدید!!
۲- شهر فرنگ اینجا اسم واقعی چند تا از بازیگرها رو نوشته.نمی دونم تا چه حد براتون جالبه.واقعا اسم تا چه حد توی سرنوشت آدم تاثیر می گذاره؟
۳- وقتی جلوی دکه روزنامه فروشی می ایستین چه مجلاتی توجهتون رو جلب می کنه؟اگر دقت کنین مجله هایی که روزنامه فروشها جلو می گذارن اکثرا مجلات زرده.با تیترهایی مثل:
* فلان بازیگر:بالاخره ازدواج می کنم!
* فلان فوتبالیست:من عاشق قرمه سبزی هستم!
* فلان خواننده فاش می کند:بله.من هفته ی پیش خواستگاری بودم!
* باند دختران فراری با سرپرستی کبری پلنگ متلاشی شد!
نمی دونم فروش این مجلات چقدره.خوانندگانشون از چه تیپ هایی هستن.پشت پرده ی این جور مجلات چه خبره؟اما بعضی اوقات که اتفاقی از این جور مجله ها به دستم می رسه حتی از سوزناک ترین مطالبش هم خنده م می گیره!
اگر از زندگی خسته شدید همین امروز برید روزنامه فروشی.اولین مجله ای که دیدید تیتری تو همین مایه ها داره بخرید و بخونید.باور کنید به زندگی امیدوار میشید!


پیوست:من علاقه ی وافری به علامت تعجب دارم!!!!

شمال بودم:
*دریا ادامه دارد,تا انتها,تا آبی روزهای دور,تا بی قیدی کودکی.
دریا ادامه دارد و بوی روزهای سبکبال و شاد نوجوانی را می دهد.
دریا ادامه دارد,تا دستان سبز خدا,تا چشمان روشن تو,تا وسعت آبی آسمان.
دریا ادامه دارد,تا انوار براق خورشید,تا توده های پنبه ای شکل ابر,تا نگاه تو.
دریا ادامه دارد,تا خط افق,تا آنجا که به آبی یکدست می رسد.
دریا ادامه دارد و دریا مدفن تمام دلشوره ها و دل نگرانی هاست,مدفن تمام دردها و بغض ها.
دریا ادامه دارد....تا زندگی!

*عجب تابستونیه!چه باد و بارونی.من یه عالم آرزو کرده بودم که کاش بارون بیاد.فکر نمی کردم آرزوم اینقدر زود برآورده بشه.از آنجایی که فعلا به دعای من(گربه سیاه نیستم که...هستم؟!) بارون اومده میتونید لیست آرزوهاتون رو این پایین ردیف کنید.ارزون حساب می کنم که مشتری بشید!

*شاد باشید و سرشار از آرزوهای رنگین.

میان پنجره و دیدن همیشه فاصله ای است/چرا نگاه نکردم؟

مثل قدیمها.همون روزهای دوری که بساطم رو پهن می کردم لب پنجره.کتابهام-دفترهام-خودکارهام...خوابهای طلایی رو روشن می کردم.ماه رو نگاه می کردم و می نوشتم.از میون ساختمونهای بلند پیدا کردن ماه خیلی مزه می داد.چند وقت پیش بود؟فکر کنم سه ماه پیش.اما خیلی دوره.سه ماه پیش به اندازه ی فرسنگها دوره.سه ماه پیش همه چی بوی بارون می داد...

می دونی...؟نمی دونم تا حالا حس کردی یا نه.بعضی وقتها هست که نوک انگشتهات می سوزه.اون موقع است که می فهمی موقع پهن کردن وسایلته.سوزش انگشتان=خلق یک شعر-یک داستان-یک لحظه ی قشنگ و فراموش نشدنی که افکارت وول می خورن و زیر گوشت زمزمه می  کنن و تا ننویسیشون ولت نمی کنن.

انگار یک قانونه.«قانون نا نوشته ی بازی من.بازی من تنها.کنار پنجره.با یک دفتر و یک قلم و یک نوا از دورهای دور...»

کلمه ها توی مغزم می چرخن.می شن حرف.گاهی وقتها شکل شادی می شن و مثل پروانه توی سرم پرواز می کنن.بعضی موقعها غصه دار می شن و می نشینن یک گوشه و جم نمی خورن.کلمه ها رو دوست دارم.برام مثل بال می مونن.بهم جرات پرواز می دن.

* چند وقته نوک انگشتام وز وز نکرده.چند وقته کلمه ها دور سرم نچرخیدن.چند وقته دنبال ماه نگشتم.چند وقته بوی بارون نمیاد.دلم برای اون شعرها و داستانهای چرت و پرتم که هیچ شخصی جز خودم نمیخوندشون تنگ شده.تازگیها انگار غریبه شدم با نوشتن...


پیوست:عنوان مطلب از فروغ فرخزاد است.

۱- خوبی گزارشگران فوتبال اینه که وقتی صداشون بالا می ره آدم از خواب می پره و می فهمه اتفاق هیجان انگیزی افتاده.اما اگر صداشون پایین بود معلومه ارزش نداره آدم خوابش رو به خاطر فوتبال حروم کنه!!
۲-خواب پرنده در قفس: این کتاب دو جلدی کتابیه که فکر می کنم علاقه مندان به شعر معاصر ایران حتما ازش خوششون میاد.این کتاب شعرهای کوتاهی از شاعران معاصر رو انتخاب کرده.از هر شاعر سه چهار تا شعر کوتاه آورده که واقعا ارزش خوندن رو دارن.خیلی از شعرها شبیه هایکوهای ژاپنی هستن.احمد پوری(گردآورنده ی کتاب) در مقدمه گفته:در شعر کوتاه شاعر احساس خود را با فشردگی بیشتری بیان می کند و معمولا عنصر ایجاز در شعر کوتاه غالب است.قطع کتاب جیبیه و توسط کتاب خورشید چاپ شده.این دو تا قطعه رو از همین کتاب انتخاب کردم:
*درخت
جشنی ست
که زمین و آسمان
برپا داشته اند
(بیژن جلالی)
*دفتر من در وسط
باد ورق می زند
برگی از آن می کند
نام تو در باغها
ورد زبان می شود
(عمران صلاحی)
۳-از آنجایی که درست نیست آدم از مامانش تعریف کنه...مختصر و مفید:بی بی گل بازگشت!
۴-جواب نظرات پست قبل رو دادم.