به فائزه و مرجان

نفیسه یک جا نوشته بود دلم برای سه تاییتان کنار هم تنگ شده...

و بعد یک عالم تصویر توی ذهنم جان گرفت از چایی دارچین خوردن و ساندویچ ادبیات خوردن و توی همکف راه رفتن و موسیقی گوش دادن.

این روز‌ها می‌روم توی بوفه، چرخی می‌زنم و بعد می‌بینم تمام قیافه‌ها جدیدند، کسی را نمی‌شناسم، دلم می‌گیرد.

فکر می‌کنم پیر شده‌ام، خوبی‌اش این است که بوفه شربت آبلیوی پاکبان آورده.

مزهٔ خانه را می‌دهد، شربت می‌خورم و فکر می‌کنم کاش بودید...

می‌دانید؟ جنس دوستی‌ها فرق دارد، چیزی که وقتی کنار شما بودم داشتم چیزی بود که شبیهش را نه که اصلا، خیلی کم تجربه کرده‌ام.

دلتنگم، همه‌اش دلتنگم. می‌خواهم شروع کنم داستان بنویسم، برای بچه‌ها... بعد تمام قهرمان‌هایم افسرده و عبوس از کار درمی آیند. قهرمان‌هایی که هدفون در گوش پله‌های مترو را بالا و پایین می‌کنند و همیشه هم هدفونشان خراب است و خرخر صدا می‌کند.

بچه‌ها گناه دارند، ندارند؟

کاش می‌شد تمام بچه‌های دنیا را بغل کرد، آوردشان یک گوشهٔ امن و بهشان یاد داد که این همه چنگ نزنند به خاطره‌ها برای زندگی کردن، برای زنده بودن...

از حیرانی ها - 7

یکی از آشناهای ما عاشق شد و به خاطر همین خسته شد و چهار سال در رختخواب ماند. من فکر می‌کنم که عشق آدم را خسته می‌کند.

جان- ۶ ساله

 

+ توی کتاب «شعر و کودکی» قیصر امین‌پور خواندمش، از یک کتاب انگلیسی به نام «خدا عشق را برکت دهد» نقل کرده بود.

+ از حیرانی ها