نفیسه یک جا نوشته بود دلم برای سه تاییتان کنار هم تنگ شده...
و بعد یک عالم تصویر توی ذهنم جان گرفت از چایی دارچین خوردن و ساندویچ ادبیات خوردن و توی همکف راه رفتن و موسیقی گوش دادن.
این روزها میروم توی بوفه، چرخی میزنم و بعد میبینم تمام قیافهها جدیدند، کسی را نمیشناسم، دلم میگیرد.
فکر میکنم پیر شدهام، خوبیاش این است که بوفه شربت آبلیوی پاکبان آورده.
مزهٔ خانه را میدهد، شربت میخورم و فکر میکنم کاش بودید...
میدانید؟ جنس دوستیها فرق دارد، چیزی که وقتی کنار شما بودم داشتم چیزی بود که شبیهش را نه که اصلا، خیلی کم تجربه کردهام.
دلتنگم، همهاش دلتنگم. میخواهم شروع کنم داستان بنویسم، برای بچهها... بعد تمام قهرمانهایم افسرده و عبوس از کار درمی آیند. قهرمانهایی که هدفون در گوش پلههای مترو را بالا و پایین میکنند و همیشه هم هدفونشان خراب است و خرخر صدا میکند.
بچهها گناه دارند، ندارند؟
کاش میشد تمام بچههای دنیا را بغل کرد، آوردشان یک گوشهٔ امن و بهشان یاد داد که این همه چنگ نزنند به خاطرهها برای زندگی کردن، برای زنده بودن...
خوب بود.
آدم اینجا تنهاست،نه از آن تنهایی ها که در آن سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست...
آدم اینجا انگار در پی معجزه ایست،نه از آن معجزه ها که در آن چوب ناگهان مار می شود...
آدم اینجا انگار پر خالی شده است.
توی لحظه های سرد و بی تفاوت دلم،جای یک برگ صنوبر خالیست،نه فقط هم آن نیست،جای باران خالیست،جای یک خنده ی روشن خالیست،جای یک دوست شبیه آینه نه از آن آینه ها...
سلام
خواستم بگم
می فهمم
از دوستام دورم
کاش...
سلام
به روز شدم با "سایه ی سیاه"
منتظر نقدتون هستم!
به شکل رندوم چندتا از پست های وبلاگتون رو خوندم.
بعد مثل احمقا نشستم گریه کردم.
انگار پرتم کرده باشن وسط خاطره های دانشگاه تهران...
بوفه ادبیات، شیرینی فرانسه، شبِ دانشگاه...
هی ...
دیگر به خلوت لحظه هایم عاشقانه قدم نمیگذاری.
دیگر آمدنت در خیالم آنقدر گنگ است که نمیبینمت.
سنگینی نگاهت را مدت هاست که حس نکرده ام.
پیش ما بیا سر بزن(ضمنا اگه بهت سر زدم وظیفم بوده تو رو خدا این جمله تکراری رو واسم نذاری که خیلی ممنون که سر زدی با یه شعر عاشقونه کوچیکم میتونی)
خیلی زیبا بود و هم حسانه!