خانم ک بهم یک آیینه داد که اشکهایم بند بیاید...آیینه را باز کردم و خودم را تویش تماشا کردم، با دماغ پف کرده...بعد یاد شعر وهم سبز فروغ افتادم: تمام روز را در آیینه گریه میکردم
گفتم که یک جا خواندهام فروغ تمام روز آیینه به دست در خانه راه میرفته، خودش را توی آیینه تماشا میکرده و اشک میریخته...
تصویر غریبی است...زنی که خودش را تماشا میکند و اشک میریزد و بعد شعر میشود...
صبح زنگ زدم به فائزه...همین جوری که خواب آلود بودم حرف زدیم. از زمین و هوا، نیم ساعتی شد... بعد قطع کردم و دلم خواست که سه سال پیش بود. سال آخر لیسانس. مرجان و فائزه را داشتم و هی تلک تلک توی دانشکده پرسه میزدیم و چایی و املت میخوردیم.
قطع که کردم گریه ام گرفت... پاشدم رفتم دم پنجره و بیرون را تماشا کردم... به نظرم دنیا خالی شده. آذر که بیاید بیست و پنج ساله میشوم...رفتم دلشدگان را گذاشتم توی ضبط... خواند و خواند... گلچهره مپرس، گلچهره مپرس...
به نظرم دیشب خواب واو را دیدم...یک جور خوبی بود، نشسته بود رو به رویم و میگفت من یک جای این دنیا منتظرت هستم...مطمئن باش!
بیدار که شدم دلم گرفته بود، از این که ده سالگیام این قدر احمق بود که فکر میکرد آدمهای توی کتابها زندهاند...از این که رویاهای ده سالگی هنوز توی بیست و چهارسالگی سرک میکشند، از این که دوست داشتن اینقدر سخت است و از اینکه آدم بزرگ میشود و میبیند دنیا هم خیلی بزرگ است و با همه بزرگیاش، باز تنگ میشود گاهی...سخت میگیرد...
دلم برای اینجا تنگ شده، زیاد.
حتی اگر کسی نباشد که بخواندم، که تولد 9 سالگیاش را یادم برود.
د/ل/ت/ن/گ/ی