1- امشب شب یلداست.بلندترین شب سال.بچه که بودم خیلی شب یلدا رو دوست داشتم،چون فکر می کردم تو شب یلدا آدم می تونه یه عالم بخوابه!بزرگتر که شدم عاشق آجیل زمستونی ها و هندونه های شب یلدا شدم،با اون کرسی الکی که درست می کردیم.یه میز کوچولو می گذاشتیم وسط سالن،بعد روش پتو می انداختیم و می رفتیم زیرش و کلی حس کرسی بهمون دست می داد!اما الان هیچ حس خاصی ندارم در مورد بلندترین شب سال!
2- چرا به فکر هیچ کس نرسیده برای ماشین ها دستشویی بسازه؟!

موسیقی رو همیشه خیلی دوست داشتم.برای همین دلم می خواست نواختن یه سازی رو یاد بگیرم.دو سال پیش میلاد زدن سه تار رو شروع کرد اما بعد از مدتی ول کرد.ساز همین جوری افتاده بود گوشه ی خونه که من گیر دادم میخوام سه تار بزنم.هر چی مامان گفت این ساز به روحیه ی تو نمیخوره،گوش ندادم.راستش اگه بنا بود همین جوری یه سازی رو انتخاب کنم حتی فکر سه تار هم به کله م نمی رسید.حتی تصور اینکه یه گوشه بشینم و سه تار بزنم هم برام خنده دار بود.اما همه چی اتفاقی جور شد.در عرض دو روز یه معلم پیدا کردم.مامان گفت:قول میدم یه ماه بزنی و ول کنی.اما من تصمیمم رو گرفته بودم!برای رو کم کنی هم که شده یه ماه اول رو طاقت آوردم.بعدش دیگه خود به خود پیش رفت.عاشق سه تار شده بودم.به هیچ وجه فکر نمی کردم اینقدر ساز زیبایی باشه.کلا زیاد از موسیقی سنتی خوشم نمی اومد.نمی دونم کی زده بود پس کله م که اینجوری گیر بدم به سه تار!اما هر کی زد پس کله م دستش درد نکنه!الان حدود هفت ماهه دارم می زنم.به سلامتی دستگاه ماهور رو هم تموم کردم و رفتم تو دشتی.هیچ وقت فکر نمی کردم تا اینجا برسم.الان هم که دیگه محاله ولش کنم.موسیقی ایرانی واقعا معرکه ست.وقتی سه تار رو می گیرم دستم و باهاش می زنم یه حس فوق العاده بهم دست میده،هر چند این آهنگش فقط برای خودم دلنشین باشه.خلاصه چی فکر می کردیم و چی شد!

بدبختی از این بزرگتر؟بنده به شدت عاشق گلام شده بودم.یه دسته گل نرگس با دو تا رز فوق العاده سرخ.حالا همه شون پژمرده شدن.هر کاری می تونستم کردم که بیشتر نگهشون دارم.با نرگس ها هیچ کاری نمیشد کرد.اما گل سرخ ها رو خشک کردم.با این همه خشکش مثل تازه ش نیست که.تا حالا تو عمرم گلهای به این خوشگلی ندیده بودم.اگه بدونین وقتی رو گلبرگاشون آب می ریختم چقدر خوشگل میشدن...هی روزگار!!(قابل توجه نازنین جونم!).
پیوست:این هفته به شدت هفته ی خوبی بود.احساس می کنم این همه خوش بختی تو دلم جا نمیشه!

صدام رو گرفتن!یه جورایی دل آدم خنک میشه.حالا هر کی توطئه کرده.دست هر کی تو کار بوده مهم نیست.نمی دونم چرا عادت داریم هر چی میشه شک کنیم.الان مهم اینه کسی که اون همه بلا رو سر ما آورد مثل موش شده.مهم اینه که صدام از کجا به کجا رسید.ظلم هیچ وقت پایدار نیست! 
پی نوشت:من عکس صدام رو انداخته بودم اینجا.اومدم صفحه رو باز کردم خودم ترسیدم!گفتم شب کابوس می بینید بی خیال شدم پاکش کردم!
 

*من نگاه کردن به آسمونو خیلی دوست دارم.مخصوصا شبهای صافی که آسمون پر از ستاره است.اگه این شبها آسمون رو نگاه کنی ستاره ها برات چشمک می زنن،اما من خیلی وقته که چشمک ستاره ها رو ندیدم،خیلی وقته...
*من روزای آفتابی رو خیلی دوست دارم،وقتایی که آسمون آبیه آبیه.بی انتها و پر از ابرهای شکل پنبه.این وقتها دلت میخواد پر بزنی و بری توی آسمون،ابرها رو بغل کنی و توی آبی آسمون غرق شی.اما من خیلی وقته که آسمون رو آبی ندیدم،خیلی وقته...
*من روزای بارونی رو خیلی دوست دارم،وقتایی که بوی هیزم سوخته با بوی خاک نم زده قاطی می شه،روی گونه ی گلها شبنم میشینه و تو دوست داری زیر بارون قدم بزنی تا روی گونه های تو هم شبنم بشینه،اما این دو هفته ای که توی تهران هی بارون میومد،همه جا سیل راه افتاده بود.آدما کیفاشون رو می گرفتند روی سرشون و می دویدن تا زودتر برسن خونه هاشون،هیچ کس نبود که دلش بخواد توی پیاده روها با آرامش قدم بزنه،یکیش خود من،آخه خیلی وقته که بوق ماشینا روی اعصابم راه می ره...
*من از روزایی که آسمون گرفته و پر از ابر میشه،هوا یه جورایی تاریک میشه و آسمون انگار دلش میخواد بباره،اما هر چی صبر میکنی خبری نیست متنفرم،همه جا بوی نا میده توی این جور روزا،این جور وقتها دل آدم هم با آسمون می گیره...
**نتیجه گیری:حال آسمون که خوب باشه آدمم شاده،اما وای به حال روزایی که آسمون مریض میشه!
***فردا جشن مهرانه ست.یادتون نره ها.نمایشگاه نقاشی های خودش هم هست.من چند تاشو تو وبلاگش دیدم.خیلی خوشگلن.مخصوصا به نظر من که چشم چشم دو ابرو رو هم به زور می کشم!
****از این وبلاگ خیلی خوشم اومد.ظاهرا نویسنده ش 10 سالشه.برین ببینین چه داستانهای بانمکی نوشته!