نشسته بودم توی اتاق و داشتم وبلاگ میخواندم.
هنوز دلم برای گودر تنگ میشود، این روزها بیشتر از همیشه.
یک جوری که نمیتوانم نگویم، یک جوری که باید جایی را پیدا کنم و بگویم هنوز دلم برای گودر تنگ میشود.
همایون شجریان داشت میخواند: آن دلبر من، آمد بر من، زنده شد از او، زنده شد از او، بام و در من
دیوانه شده بودم. آن جوری که پشت هم میگوید زنده شد از او...
صدایش را زیاد کردم، یک عالم. از توی سالن گفتند: کمش کن.
کمش کردم، اما خودم هم شروع کردم خواندن: آن دلبر من، آمد بر من...
همین جوری که میپریدم بالا و پایین باهاش میخواندم.
خسته که شدم نشستم و به امسالم فکر کردم.
به روزهای عجیببی که گذراندم، به آرزوهایی که دستشان را گرفتم...دلم چی خواست؟
که دیروز بود، دیروز خانه ریحانه. نشسته بودیم دور هم، حرف میزدیم. من نرفته دلم تنگ بود برای تک تک آدمهای توی آن خانه.
وقتی کسی را خیلی دوست دارم اینجوریام، وقتی هم که هست دلم تنگ میشود. یک جوری که میخواهم زمان را نگه دارم تا تمام نشود.
داشتیم حرف میزدیم و من فکر میکردم هیچ وقت هیچ چیزی شبیه قبل نمیشود.
با اینکه یک جور خوبی همه چیز من را یاد روزهای دبیرستان میانداخت، روزهایی که بچهتر بودیم و دنیایمان کوچکتر بود.
کیک شکلاتی بیبی خوردم. بعد یک عالمه روز تنها چیزی بود که با میل از گلوم پایین رفت.
وقتی رسیدم خانه اعلام کردم که یک عالمه چیز خوردم... اینقدر که دلم برای یک عالمه چیز خوردن تنگ شده بود.
نمیدانم اینها را که مینویسم میگذارم توی وبلاگم یا نه. هنوز تصمیم نگرفتهام، اما دوست دارم بگذارم.
یک عالم حرف دارم، یک عالم. یک جوری که میترسم اگر تند و تند پشت سر هم نگویمشان خفه بشوم.
خوبی گودر این بود... آدم خفه نمیشد از حرف نزدن.
ماه نگار
این را دارم یک شبی مینویسم برایت که یک جور عجیبیام. ناآرامم، انگار که موج برداشته باشم یک چیزی توی تنم بالا و پایین میشود. و میدانم که تو خوب میفهمی این را... همین است که دوست دارم برایت بنویسم...
ماه نگار
وقتی فکر کردم که از تو بنویسم تردیدی نداشتم که چهارده سالت است، همان قدر مطمئن بودم که میدانستم اسمت ماه نگار است. میدانستم دوست دارم از یک دختر چهارده ساله بنویسم که اسمش ماه نگار است. فقط همین... میدانی؟ تو میدانی چه چیز است توی این عدد که این قدر دوست داشتنیاش میکند؟ شاید رویا، خیالپردازی و امید... امید به اینکه دنیا یک روز جای بهتری میشود، جای زیباتری، خواستنیتر و دوست داشتنیتر...
ماه نگار
من گاهی، گاهی که نفسم تنگ میشود زیاد به آینده فکر میکنم. پناه میبرم به دورتر، به ده سال بعد تا بتوانم بلند شوم، زانوهایم را بتکانم و فکر کنم یک روز همه چیز درست میشود.
ماه نگار
از وقتی تو را دارم خوب ترم، آرام ترم و فکر میکنم که شاید چهارده سالگی من را دوست داشته باشد، همین است که وادارم میکند آدم بهتری باشم، بیشتر کار کنم و بخوانم و بنویسم، بیشتر کمک کنم، بیشتر دوست بدارم و همین خیلی از چیزها را درست میکند.
میدانی؟
یک جا بود که سوسو برای آرام کردنت «ماهی خانم نازنین» صدایت کرد...
بعدترها سوسو از داستان تو رفت، اما من خیلی وقتها روی جزوهها و ورق هام نوشتم ماهی خانوم نازنین و فکر کردم برای من همینی، واقعا همینی... و فکر کردم به لحظهای که سوسو این جوری صدایت کرد و تو آرام شدی و من چه قدر گریهام گرفت وقتی هی زیر لب با خودم گفتم: ماهی خانوم نازنین و به روزهایی فکر کردم که چهارده ساله بودم و بغض داشتم و منتظر یک صدا بودم که دوستم داشته باشد، حتی اگر مثل سوسوی تو خیالی باشد...
دوستت دارم...
+دلم برای اینجا تنگ شده بود. فکر کردم شب عیدی خاکش را بتکانم. دلم خواست این را بگذارم اینجا، چند وقت پیش نوشتمش، برای دختری که سال پیش همین موقع ها آرزوی نوشتنش را داشتم و حالا جان گرفته، حالا من ماه نگارم را دارم!