ز من صبر بی او توقع مدار

وقتی دخترک را می بوسید سرم را برگرداندم.نه به خاطر اینکه خجالت می کشیدم.چون می دانستم شب که برسد،دخترک پشت در خانه آرایشش را پاک می کند،روی سارافون کوتاهش مانتوی گل و گشادی می پوشد.حتی ممکن است شالش را در بیاورد و جایش مقنعه سرش کند.آن وقت می رود توی اتاقش و تا خود صبح گریه می کند.سرش را هم فرو می برد توی بالش که کسی صدای هق هقش را نشنود.

ضمه به روایت کیارستمی

همه خواب آلود بودیم،هوای کلاس دم کرده بود.سر یکی افتاد روی میز،کیارستمی داد زد:مگه من با شما نیستم؟تکرار کنین:کل فاعلُ مرفوع.

هر کس می خوابید دعوایش می کرد و داد می زد.توی یک کلاس کوچک صد نفری می شدیم.کلی آدم به هوای اینکه واحد قواعد عربی را عباس کیارستمی ارائه می دهد با او کلاس برداشته بودند.

همان عینک دودی اش را هم زده بود سر کلاس.

تحقیق هم داده بود به یکی از بچه ها.اسمش دقیق یادم نیست.فکر کنم چیزی در مایه های«ضمه و فتحه در هایکو» بود.دختره حسابی خوشنویسی کرده بود عنوان تحقیقش را،زرورق طلایی هم کشیده بود رویش.

 

پیوست:انتظار ندارید که واقعا کیارستمی استاد عربی مان باشد؟خواب فرهنگی ام را حال کردید؟!

نه بر لب بلکه در دل گل کند لبخندهای ما

می دانم.یعنی دیگر مطمئنم آن اتفاق بزرگ هیچ وقت از راه نمی رسد،دیگر انتظارش را نمی کشم.

کتاب می خوانم،گلدانهایم را آب می دهم،پاییز طلایی گوش می دهم،زیاد می خوابم و کم درس می خوانم.

هر وقت احساس کردم جای چیزی در زندگی ام خالی است به روی خودم نمی آورم.بهترین کاری که از دستم برمی آید این است که بروم و بابالنگ دراز ببینم.زبانش ژاپنی است با زیرنویس انگلیسی.همان کارتونی که تکه تکه شده نشانمان دادند.

در این نسخه ای که من دارم ده قسمت است که جودی عاشق جرویس پندلتون شده.مسخره است!من غافلگیری ته کتابش را بیشتر دوست داشتم.تازه،یادم نمی آید توی کتاب جودی و جرویس همدیگر را بوسیده باشند یا رفته باشند مهمانی رقص.

دیشب هم نمی دانم برای چندهزارمین بار داشتم رامونا می خواندم.

راستی،تو پریشب دیدی آن برنامه ی تلویزیون را که آقایی داشت در مورد قیصر حرف می زد؟چند ماه از هشت آبان گذشته؟چند قرن؟

خوشحالم که هنوز چیزهایی هست که سر پا نگه داردم.کلاس دوست داشتنی یکشنبه ها هست،هنوز دوستانی دارم که برایم عزیزند،و خوشحالم که خدا یادش مانده گاهی باران بفرستد برایمان.

مانولیتو و هولدن و رامونا و آنی و ... هم هستند دیگر!فقط تازگی ها فرانی و زویی که می خوانم حالم بد می شود،جنبه اش را ندارم!

"آقای واو" بگو من چرا دارم اینها را اینجا می نویسم؟تو دلیل بتراش برای کارهایم.من مدتهاست که نمی توانم چیزی را به کسی ثابت کنم.

ما همه خوبیم ، بشنو ولی باور نکن

اینجانب بدین وسیله از کلیه ی عزیزانی که با search  عباراتی چون وبلاگ ادبی استقلالی،رستوران یاسمین،داستانهای من و دخترخالم تو حموم،نازش کردم،داستان من و دخترخاله،عکسهای نیکبخت،و شعرهای گریه دار به وبلاگ حقیر اینجانب رسیده اند کمال عذرخواهی را به جا می آورم.مخصوصا از عزیزی که دنبال دخترخاله ش می گشته!

می نویسم که بگذرد

آدم های ترحم برانگیز،خرد،کوچک.آدم های ترحم برانگیز که سر جا در اتوبوس دعوا می کنند، ،که چراغ های قرمز را رد می کنند تا برسند به یک میهمانی،که می روند کافی شاپ و دنیایشان در یک لبخند احمقانه خلاصه می شود، که صبح های شنبه عجله دارند زود برسند...خودم هم از این آدم های ترحم برانگیزم.انگار اصلا اسم آدم که رویمان بیاید می شود ترحم کنیم به یکدیگر،به جرم آدم بودنمان.

 

کافی است جای چند روز پیش من باشی و ببینی به یک باره همه چیز فرو می ریزد،گذشته ی بیهوده ات که فکر می کردی خیلی دوست داشتنی است و پر بوده از دقیقه های نود و مجله های مسخره.همین روزها که هی می چرخم دور خورم،همین آینده ی مبهمی که نمی دانم چه پیش می آورد برایم...همین ها کافی است،برای اینکه بدانی انسان خیلی کوچک است برای حفظ کردن خودش از بلایی که دنیای کثافتمان دارد سرش می آورد.

 

راستی یاسمین،چه خوب که آن روز دانشگاه نبودی که بیایی پیشم،انگار احتیاج داشتم به چیزی که نشانم دهد زندگی ام چه قدر خالی است،بیهوده است و پر است از بهانه های مسخره ای مثل پاستیل و تابستان و هندوانه.

 

هی!

«پنجره ها بهترند

دست کم می شود

پرنده ها را دید

که رد می شوند

به جای چاردیوار»

اورهان ولی