می دانم.یعنی دیگر مطمئنم آن اتفاق بزرگ هیچ وقت از راه نمی رسد،دیگر انتظارش را نمی کشم.
کتاب می خوانم،گلدانهایم را آب می دهم،پاییز طلایی گوش می دهم،زیاد می خوابم و کم درس می خوانم.
هر وقت احساس کردم جای چیزی در زندگی ام خالی است به روی خودم نمی آورم.بهترین کاری که از دستم برمی آید این است که بروم و بابالنگ دراز ببینم.زبانش ژاپنی است با زیرنویس انگلیسی.همان کارتونی که تکه تکه شده نشانمان دادند.
در این نسخه ای که من دارم ده قسمت است که جودی عاشق جرویس پندلتون شده.مسخره است!من غافلگیری ته کتابش را بیشتر دوست داشتم.تازه،یادم نمی آید توی کتاب جودی و جرویس همدیگر را بوسیده باشند یا رفته باشند مهمانی رقص.
دیشب هم نمی دانم برای چندهزارمین بار داشتم رامونا می خواندم.
راستی،تو پریشب دیدی آن برنامه ی تلویزیون را که آقایی داشت در مورد قیصر حرف می زد؟چند ماه از هشت آبان گذشته؟چند قرن؟
خوشحالم که هنوز چیزهایی هست که سر پا نگه داردم.کلاس دوست داشتنی یکشنبه ها هست،هنوز دوستانی دارم که برایم عزیزند،و خوشحالم که خدا یادش مانده گاهی باران بفرستد برایمان.
مانولیتو و هولدن و رامونا و آنی و ... هم هستند دیگر!فقط تازگی ها فرانی و زویی که می خوانم حالم بد می شود،جنبه اش را ندارم!
"آقای واو" بگو من چرا دارم اینها را اینجا می نویسم؟تو دلیل بتراش برای کارهایم.من مدتهاست که نمی توانم چیزی را به کسی ثابت کنم.
گاثاها 2/46
« ... تو خود بنگر ای اهورا ، یاری کن مرا ، همان یاری یی که دوستی از دوستش دریغ نمی دارد . »
اشم وهو
( راستی نیک {است } ، بهترین است . آرزو شده است ، آرمان برای هر که برای راستی بهترین راستی را { برگزیند }
امیدوارم همیشه شاد باشید .
مریم!
منم هیچی رو نمی تونم به هیچ کس ثابت کنم. فقط می خورم به در و دیوار!
من خودمم نمی تونم اثبات کنم!حتی به خودم! (با این حساب گویا باید منتطر یک اپیدمی باشیم!!)
ثابت کردن یعنی چی؟؟!
(همچنان عقیده دارم جیمی دکمه، چگ ویت اسکیلت و پی پی جوراب بلند از رامونا و جودی و اینا بهترند! همینجوری! اثبات هم لازم نداره!)
(پاییز طلایی! اونم آلبوم دومش!)
نادر ابراهیمی هم رفت مریم. دوست داشتم اولین نفری باشی که بهش میگویم. گمانم بفهمی احساسای را که الان دارم.
برای نوشتهی خوبات کامنت خواهم گذاشت. شاید فردا. وقتی که بهتر باشم.
آخه نباید فرانی و زویی رو زیاد بخونی!
:)
پی ثابت کردن چیزی به کسی نباش.برای خودت که ثابت بشه و باشه بقیه باورش می کنن،دیر یا زود.
"آقاى واو" : مى نویسى که من بخوانم. بنویس
جودی وجه مشترک بین من و توئه
سلام مریم عزیز
احساست رو درک می کنم.
ومن هم وقتی حالم خوب نیست بابا لنگ دراز می خونم و یا دشمن عزیز ُیا نیکولا یا رامونا.....و همیشه فکر می کردم خیلی کارم عجیبه حالا خوشحالم که تو هم رامونا رو واسه هزارومین بار خوندی!!!
سلام
ما به دنیا نیامده ایم که چیزی را به کسی ثابت کنیم.مهم این است: کاری کنیم که به ما اعتماد کنند.
از وبلاگتون لذت بردم.سر وقت میایم و همه ی مطالب را می خوانم.خوشحال میشوم اگه سری به وبلاگم بزنید.موفق باشید. نعمتی
همینجوری اومدی؟ و نمی دونی چرا، خوب حداقل تو این مورد اشتراک داریم.
هنوز نمی دونم... داشتم فکر می کردم که اصلا چه نیازی به اثبات،وقتی که تو هستی و واقعیت داری.
اگر دنبال درک متقابل و تایید آدم بزرگایی فکر کنم تو دردسر افتادی.
معلومه هنوز گذشتت کامل فرو نریخته . من که حتی یادم نمیاد جنازه ی خون آلود کودک درونمو کجا چالش کردم...هنوز فرصت داری چشماتو ببندی.
گفتم مسخرست و هنوزم هست... مارو چه به این حرفا.
این واسه تو
http://outsider.parsaspace.com/inside/variousmusic/DeltaGoodrem-InnocentEyes.zip
جنبه پیدا کرده م به شدت. تو تعطیلات باز خوندمش و الان حالم خوبه. و این یعنی که جنبه پیدا کرده م به شدت. و این لزوما اتفاق خوبی نیست.
مریم، گفتی خانه تان پاریس،کنار برج ایفل کوچه کدام شهید است؟ دلم برای خل بازیهای روز آخرت تنگ شد دختر! توی این فرجه های همیشه جهنم! خوب باش! کشکی می گویم، می دانم، ولی می گویند هوای پاریس حال آدم را خوب می کند، پاریس شما این طور نیست؟
دلیلش رو که من گفتم که
*******
کلا" نوستالجی شدیم با این پستتان
سلام ممنونم
سلام..شرمنده رو دیوار شما واسه نفیسه یادگاری مینویسم...آخه دیوارش error میده..نفیسه وبلاگت رو خوندم ولی اینبار گریم نیومد نمیدونم چرا...دسته زمونه فعلا پس گردنی میزنه ... موفق باشی
غیر از رامونا نیکلا کوچولو هم بخوان به درد این وقت ها می خوره.
اونم که بله!!
هیچ لزومی به ثابت کرد نیست..گرچه فکر کنم قبل از من ۸-۷ نفر دیگه از دوستانت بهت هیمنجا اینو گفتن...و میدونم خودتم میدونی که نیازی بهش نیست..اومدیم اینجا تا درد بکشیم و بزرگ شیم..وگرنه نه نیازی به اینجا اومدن بود نه نیازی به بزرگ شدن!!! قبول نداری؟ (؛
مهم اینه که چه طور باهاش کنار بیای..چه طور بهش غلبه کنی..اینه که امیت داره..و فرق بین انسانها رو روشن میکنه..
با شناختی که ازت دارم..مثل همیشه خوب از پسش برمیای..میدونم.. (:
مواظب خودت و آقای واو باش..این آقای واو ها زیادند..درست مثل جودی ها!!! میدونی؟؟؟ (:
چند قرن از قیصر گذشته؟...
...
تو بتراش...
به روی خود نیاوردن...
کاری که خوب بلدش شده ام ، آنقدر که گاهی خودم هم تعجب می کنم، باور نمی کنم!...
خوب است که چیزهایی هستند که سر پا نگهمون می دارند
فقط...
گاهی کافی نیستند انگار...
گاهی بوده ها
دور می شن
مطمئن بودن... ازش متنفرم!
شاهکار بی بدیل سلینجر را می خوانید و حالتان بد می شود؟
دقیقا به خاطر همین بی بدیل بودن طاقتش را ندارم!
وبلاگ خیلی معرکه ای داری. نمی دونم چرا قبلا نخونده بودمش. با اینکه فکر کنم قبلا برایم کامنت گذاشته بودی
خوب ما هم همه خوبیم!!! این خوبی هم از آن دست خوبی هاست که من صبح بلند میشم برم سر جلسه امتحان اما به دلایل نامعلومی نمیرم امتحان بدم و میرم لب ساحل رودخونه میشینم و همین طور .....
پیشنهاد می کنم الان کتاب خداحافظ گری کوپر رومن گاری رو بگیری بخونی. الان بهترین موقعیت رو برای لذت بردن ازش داری.
مهم همینه که هنوز چیزهایی هست ..
بازم وبلاگمو عوض کردم...
با پیشنهاد چند کامنت بالاتر، وحدت میکنم، اگر نخواندهای خداحافظ گاری کوپر را. شاید، شاید وقت خوبی باشد از این بابت که آمادگی فضای کتاب را گمانم داری، شاید هم نباشد چون مقداری میگذارد پیش ِ روت که چطور است اوضاعات و شاید نخواهی این را.
پیشنهاد شخص من میدانی چیست مریم ؟ کتاب اگر دلام بخواهد این روزها، یا همان کتابهای درسام را میخوانم، یا کتاب غیرادبی. تاریخ و اینطور چیزها منظورم است. ادبیات گاهی واقعن حال آدم را بدتر میکند. ادبیات گاهی واقعن بهتر از هر چیزی خالیبودن زندگی را به آدم یادآوری میکند، پتک میکند اصلن همهچیز را.
چه آشفته حال ! خوبی ؟!!
مریــــــــــــــــــــــــــــــــم سلام
سلام دوست عزیز، خسته نباشی ...
دلتنگ ناصریا به مناسبت یکساله شدن آپدیت شد با :
چه کنم با دل تنها؟! چه کنم با غم دل؟!
http://deltange-naseria.blogsky.com
منتظر حضور گرمت هستم ....
موفق باشی ...
نکند همانی است که...
نگو تو هم از هدیه گرفته ای یا شاید هم شادی!
من هم کلی دیدمش. یک حسرتی داشت که نگو. اصلا کاش نمی دیدم. دوست داشتم باهاش دوست باشم. یک دوست صمیمی!