وقتی دخترک را می بوسید سرم را برگرداندم.نه به خاطر اینکه خجالت می کشیدم.چون می دانستم شب که برسد،دخترک پشت در خانه آرایشش را پاک می کند،روی سارافون کوتاهش مانتوی گل و گشادی می پوشد.حتی ممکن است شالش را در بیاورد و جایش مقنعه سرش کند.آن وقت می رود توی اتاقش و تا خود صبح گریه می کند.سرش را هم فرو می برد توی بالش که کسی صدای هق هقش را نشنود.
آه...
درد...
غـــم...
مـــــریم پشیمونم که چرا دیروز پیشت نموندم و رفتم توصیف شتران شپش زده عرب رو خوندم...!
سلامی دیگر به لحظه های کاغذی.
تو همیشه انقدر با نوشته هات آدمو غافل گیر می کنی که نمی دونم چی باید بگم!
پایه گی از ماست.. :*
خوب چرا پس دخترک؟؟؟ حدیث تکراری ای است که توجیه نمی شود کرد.
چه خوب که کوتاه نوشتی ... آدم دوست دارد نبیند این ها را و سر بگرداند
سلام
متاسفانه نمی تونم چیزی در باره ی این پست بنویسم
...
خوشحالم که هنوز می نویسی
سربلند باشی
سلام دوست دوچرخه ای من. البته من بعد از دوچرخه که نوجوونیمو باهاش بودم رفتم سراغ ۴۰چراغ بخاطر عموزاده خلیلی.دوچرخه تنها وجه اشتراک ما نیست وقتی مطالبتو خوندم به تفاهمای بیشتری رسیدم. از نثرت از فکرت خوشم اومد.خیلی...
داستانک آخری فکر قشنگی داشت، خواب فرهنگی و همه چی... پس به من سن و بقیه مشخصاتتو بگو...
چی بگم دختر.یاد مکالماتمون افتادم.
خب دخترک هم بوسش می کرد حداقل!
حالا تو چرا سرتو برگردوندی؟؟
وایمیستادی نگاه می کردی خب!
وااا...
کاش قصه های تلخ رو هیچوقت هیچکس نمینوشت....
آخی! طفلکی! چه آدم با مراعاتیه! سرش رو می کنه تو بالش که بقیه بیدار نشن؟؟؟
(دشتی پر از گلبرگهای زرد که در باد شناورند ... همراه با منظره ای از دامنه های سرسبز و پوشیده از چمن که جای جای آن گلهای زرد و سفید شکوفه کرده اند.)
یه چیزی، چرا این جا انقدر دیر باز می شه؟
همه روز اول صبح
سکه مهر و محبت را
ازقلک دل برداریم
و ببخشیم به اول نفری
که به ما می تابد
اولین عابر امروز
که از کوچه ما می گذرد
و صمیمانه بگوییم:
"سلام"
سلام فرشته خانوم
معلوم هست تو کجایی؟
اوضاعت رو به راهه؟
با سارا موافقم!
مو فقط می تونم بگم آخی!
دخترک سپیده را خواهد دید. خواهد آمیخت... اما تو...من...
سلام
امتحانات تمام نشد؟
مال من پس فردا تمام می شود؟!
تمام می شود!!!؟؟؟؟
اره!
درست مثل اون دختری که روزای زوج می بین ت توالت های اموزشگاه وایساده و ارایش صورتش رو پاک می کنه! اخه بعد از دانشگاه می اد کلاس زبان!
دیگه انگار عادی شده این چیزا برامون.
اولین بار توی یه پارک با هم آشنا شدن دخترک بار اول که پسره رو دید فقط نگاه کرد...او هم نگاه کرد..
نگاه ها ادامه داشت...کم کم تبدیل شد به لبخند...
کم کم یه دل تر شدن...فاصله دلاشون کم شد...
همدیگه رو دوست داشتن و عاشق هم بودن.ظاهر که این رو نشون میداد.
اما کسی فکرش رو هم نمیکرد یه روزی بیاد که حرفاشون و نگاهاشون و اون قول و قرارای روز اول رو یادشون بره...
قرار بود تا آخرین خط دفتر زندگی با هم باشن.
قرار بود پا به پای هم سطرهای زندگی رو رقم بزنن.
اما...
اما اون روز توی همون پارک همه ی قول و قرارهاشون رو زیر پا له کردن طوری که انگار عشقی وجود نداشته ...
توی چشمای همدیگه نگاه کردن ...دخترک گفت "برو دیگه دوستت ندارم" و بعد گذاشت توی گوش پسرک..........
آقااا کات بده ه ه ه.......کااااااااااات
خانم تو گوشی رو خوب زدی ولی یه خورده محکمتر بزن.... آقا شما هم یه کمکی پرستیژ بازیگری به خودت بگیر اااِاِی باااابااا.......از اول
میریم ....آماااده...صداااا....نور....تصویر..... حرکت........
خوبی مریم خانم....
داستانکی بود کوتاه از مهدی یوفسکی از طرفای شهر راز یا همون شیراز
خوشم آمد . خوب بود . حس خجالت . از خودمون . از دستامون ، از چشمامون . از همه چی .
شوکا