ز من صبر بی او توقع مدار

وقتی دخترک را می بوسید سرم را برگرداندم.نه به خاطر اینکه خجالت می کشیدم.چون می دانستم شب که برسد،دخترک پشت در خانه آرایشش را پاک می کند،روی سارافون کوتاهش مانتوی گل و گشادی می پوشد.حتی ممکن است شالش را در بیاورد و جایش مقنعه سرش کند.آن وقت می رود توی اتاقش و تا خود صبح گریه می کند.سرش را هم فرو می برد توی بالش که کسی صدای هق هقش را نشنود.

نظرات 22 + ارسال نظر
زهرا چهارشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:50 ب.ظ http://zoz66.blogfa.com

آه...
درد...
غـــم...

مـــــریم پشیمونم که چرا دیروز پیشت نموندم و رفتم توصیف شتران شپش زده عرب رو خوندم...!

علی چهارشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:59 ب.ظ http://doudkesh.blogfa.com/

سلامی دیگر به لحظه های کاغذی.

سارا چهارشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:33 ب.ظ http://zdz.persianblog.ir

تو همیشه انقدر با نوشته هات آدمو غافل گیر می کنی که نمی دونم چی باید بگم!

آذین چهارشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:35 ب.ظ

پایه گی از ماست.. :*

شادی پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:14 ب.ظ

خوب چرا پس دخترک؟؟؟ حدیث تکراری ای است که توجیه نمی شود کرد.

مرجان پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 05:59 ب.ظ http://marjjan.blogfa.com

چه خوب که کوتاه نوشتی ... آدم دوست دارد نبیند این ها را و سر بگرداند

مسیح پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 08:09 ب.ظ

سلام

متاسفانه نمی تونم چیزی در باره ی این پست بنویسم
...
خوشحالم که هنوز می نویسی

سربلند باشی

رهاورد جمعه 31 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:17 ق.ظ http://www.rahaavaard.blogfa.com

سلام دوست دوچرخه ای من. البته من بعد از دوچرخه که نوجوونیمو باهاش بودم رفتم سراغ ۴۰چراغ بخاطر عموزاده خلیلی.دوچرخه تنها وجه اشتراک ما نیست وقتی مطالبتو خوندم به تفاهمای بیشتری رسیدم. از نثرت از فکرت خوشم اومد.خیلی...
داستانک آخری فکر قشنگی داشت، خواب فرهنگی و همه چی... پس به من سن و بقیه مشخصاتتو بگو...

تهمینه حدادی جمعه 31 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:22 ق.ظ

چی بگم دختر.یاد مکالماتمون افتادم.

مونا جمعه 31 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:21 ب.ظ

خب دخترک هم بوسش می کرد حداقل!

حالا تو چرا سرتو برگردوندی؟؟
وایمیستادی نگاه می کردی خب!

وااا...

شبرو جمعه 31 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:00 ب.ظ http://www.pluie.blogfa.com

کاش قصه های تلخ رو هیچوقت هیچکس نمینوشت....

بی احساس شنبه 1 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 01:02 ق.ظ http://silverheart.blogfa.com

آخی! طفلکی! چه آدم با مراعاتیه! سرش رو می کنه تو بالش که بقیه بیدار نشن؟؟؟
(دشتی پر از گلبرگهای زرد که در باد شناورند ... همراه با منظره ای از دامنه های سرسبز و پوشیده از چمن که جای جای آن گلهای زرد و سفید شکوفه کرده اند.)

شقایق شنبه 1 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 09:39 ب.ظ http://shabdar-4par.persianblog.ir

یه چیزی، چرا این جا انقدر دیر باز می شه؟

sun girl یکشنبه 2 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 12:57 ق.ظ http://neiilabak.blogfa.com

همه روز اول صبح
سکه مهر و محبت را
ازقلک دل برداریم
و ببخشیم به اول نفری
که به ما می تابد
اولین عابر امروز
که از کوچه ما می گذرد
و صمیمانه بگوییم:
"سلام"

آزاده یکشنبه 2 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 11:08 ق.ظ http://kermeketab.blogfa.com

سلام فرشته خانوم
معلوم هست تو کجایی؟
اوضاعت رو به راهه؟

نگار عجایبی یکشنبه 2 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 04:30 ب.ظ http://negar5667.persianblog.ir

با سارا موافقم!
مو فقط می تونم بگم آخی!

هامون دوشنبه 3 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 12:49 ب.ظ http://tasteofdeath.blogfa.com

دخترک سپیده را خواهد دید. خواهد آمیخت... اما تو...من...

هانیبال دوشنبه 3 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 06:45 ب.ظ http://hipark.blogfa.com

سلام
امتحانات تمام نشد؟
مال من پس فردا تمام می شود؟!
تمام می شود!!!؟؟؟؟

فریبا دوشنبه 3 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 11:14 ب.ظ

اره!


درست مثل اون دختری که روزای زوج می بین ت توالت های اموزشگاه وایساده و ارایش صورتش رو پاک می کنه! اخه بعد از دانشگاه می اد کلاس زبان!

شهاب چهارشنبه 5 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 12:28 ق.ظ http://gaahaan.blogspot.com

دیگه انگار عادی شده این چیزا برامون.

مهدی چهارشنبه 5 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 10:22 ق.ظ http://exa2.blogfa.com

اولین بار توی یه پارک با هم آشنا شدن دخترک بار اول که پسره رو دید فقط نگاه کرد...او هم نگاه کرد..
نگاه ها ادامه داشت...کم کم تبدیل شد به لبخند...
کم کم یه دل تر شدن...فاصله دلاشون کم شد...



همدیگه رو دوست داشتن و عاشق هم بودن.ظاهر که این رو نشون میداد.

اما کسی فکرش رو هم نمیکرد یه روزی بیاد که حرفاشون و نگاهاشون و اون قول و قرارای روز اول رو یادشون بره...

قرار بود تا آخرین خط دفتر زندگی با هم باشن.

قرار بود پا به پای هم سطرهای زندگی رو رقم بزنن.

اما...

اما اون روز توی همون پارک همه ی قول و قرارهاشون رو زیر پا له کردن طوری که انگار عشقی وجود نداشته ...
توی چشمای همدیگه نگاه کردن ...دخترک گفت "برو دیگه دوستت ندارم" و بعد گذاشت توی گوش پسرک..........

آقااا کات بده ه ه ه.......کااااااااااات

خانم تو گوشی رو خوب زدی ولی یه خورده محکمتر بزن.... آقا شما هم یه کمکی پرستیژ بازیگری به خودت بگیر اااِاِی باااابااا.......از اول
میریم ....آماااده...صداااا....نور....تصویر..... حرکت........

خوبی مریم خانم....
داستانکی بود کوتاه از مهدی یوفسکی از طرفای شهر راز یا همون شیراز



شوکا چهارشنبه 19 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 11:52 ق.ظ http://shuka.blogfa.com

خوشم آمد . خوب بود . حس خجالت . از خودمون . از دستامون ، از چشمامون . از همه چی .
شوکا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد