باز کن پنجره ها را که نسیم

روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرد

و بهار

روی هر شاخه کنار هر برگ

شمع روشن کرده ست

همه ی چلچله ها برگشتند

و طراوت را فریاد زدند

کوچه یکپارچه آواز شده ست

و درخت گیلاس

هدیه ی جشن اقاقی ها را

گل به دامن کرده ست

باز کن پنجره ها را ای دوست

هیچ یادت هست

که زمین را عطشی وحشی سوخت؟

برگها پژمردند؟

تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست؟

توی تاریکی شب های بلند

سیلی سرما با تاک چه کرد؟

با سر و سینه ی گلهای سپید

نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟

هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه ی باران را باور کن

و سخاوت را در چشم چمن زار ببین

و محبت را در روح نسیم

که در این کوچه تنگ

با همین دست تهی

روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرد!

خاک،جان یافته است

تو چرا سنگ شدی؟

تو چرا این همه دلتنگ شدی؟

باز کن پنجره ها را

و بهاران را

باور کن!

(فریدون مشیری)

* آیدای عزیزم و جناب آقای حامد خان بسیار محترم!!! تولدتون مبارک.همیشه شاد باشید و سرشار از آرزوهای رنگی.

*من همه ی خرت و پرتهام رو از بچگی تا حالا نگه داشتم.یه چیزایی که خودمم نمی دونم به چه دردی می خوره.دیروز که داشتم اتاق تکونی! می کردم یه چیزایی پیدا کردم که کلی ذوق مرگ شدم.دفتر دیکته ی کلاس اول دبستانم،یه سری از شعرهایی که در عنفوان نونهالی سروده بودم،وسایل خاله بازیم،مجله های بچگیم،پازل کلاه قرمزی و پسر خاله...نتیجه این شد که همه ی وقتم رو تلف کردم و به جای تمیز کردن اتاق نشستم شعرها و انشاها و مجله هام رو خوندم و دیگه وقت نشد اتاق رو تمیز کنم!

*راستی...عید برفی تون یه عالم مبارک باشه.امیدوارم سال قشنگی داشته باشید پر از خوبی و خوشی و مهربونی و سلامتی و ....(هر چی دلتون میخواد داشته باشید از طرف من توی سه نقطه بگذارید،بعد به خودتون هدیه بدید!)

*این روزهای لعنتی چرا اینقدر دیر می گذرند...؟

*انتظار نداشتم کسی از یادداشت قبل چیزی بفهمه.امیدوارم کسی که باید می خوندش خونده باشه!

*چه بارونی اومد توی این چند روزه!بوی عید و بهار میاد.می شنوی؟

*مرز بین آدمیت(‍!) و دیوونگی یه خط باریکه.من الان وسط اون خطه می باشم!هنوز تصمیم نگرفتم در کدوم حالت بیشتر خوش میگذره!

*چند روزه سرما خوردم.دیروز دیوونگی ام گل کرد و با یکی از دوستام زیر بارون از مدرسه با اتوبوس برگشتیم خونه.این اتوبوس ها چقدر شلوغند!نمی دونم دقیقا چند تا پا رو لگد کردم و چند بار لگد شدم.وقتی رسیدم خونه سر تا پام خیس بود.مامان یه جورایی نگاهم کرد و گفت:چرا آژانس نگرفتی؟منم هیچی نگفتم.طبیعیه که حالم بدتر شد.اما اگه بدونید چقدر خوش گذشت!

*چقدر بده بی خبری!

*من الان کشفیدم که آهنگ وبلاگمو بسیار دوست می دارم.یه جورایی حال آدمو خوب می کنه!

*این روزهای لعنتی چرا اینقدر دیر می گذرند...؟

مدتهاست که فقط حرف می زنی و حرف می زنم و حرف می زند.مدتهاست که کسی حرف نمی زند و سکوت حرف می زند و حرف می شود سکوت و سکوت می شود حرف!

äÈíÏÈÐíÈÐíäÈÈÐÇáÈ
اگر تونستید اینا رو ترجمه کنید بهتون جایزه میدم!

*دیروز رسیدم خونه و زنگ زدم.کسی خونه نبود.در همین حال یکی از همسایه ها هم رسید.جزو معدود دفعاتی بود که یادم مونده بود کلید بردارم.خواستم جلو همسایه کلاس بگذارم،نگذاشتم زنگ بزنه و گفتم خودم در رو باز می کنم(دختربچه س آخه،آدم برای دختر بچه با چی کلاس بگذاره؟!)هر کاری کردم مگه این در باز میشد؟بیچاره رو یه 10 دقیقه ای معطل کردم.آخرش با یه لحن خجالتی گفت:کلید رو برعکس کردی تو!!

*این فیروزه همچین راجع به فرشته ها نوشته که یاد این فرشته کوچولوی خودم افتادم که این بالا خوابیده!

بسم رب الحسین

حرم عشق کربلا است و چگونه در بند خاک بماند آنکه پرواز آموخته است و راه کربلا را میشناسد و چگونه از جان نگذرد آن کس که می داند جان بهای دیدار است...
*شهید آوینی