ما نامدیم از بهر نان...

نمی فهمی چه حسی داشتم.در را نگاه می کردم و آدمها را که می آمدند و می رفتند.یک خانواده چهارنفری هم آمده بودند.دست پدر خانواده یک کتاب بود،حتما آورده بود خانم نویسنده امضا کند،تازه خانم نویسنده را استاد می نامید.

منظورم همین است،اینکه وقتی خودکارم تمام شد،رفتم از اطلاعات خودکار بگیرم و الکی گفتم:«برای یادداشت حرفهای همایش.»

خودکار دادند به من،کسی هم نخندید.این من بودم که از اول هی خنده هایم را می خوردم.

خنده به خانمی که نگران بود سالن پر نشود و با دلشوره جلو و عقب می شد.خنده هایم به کفش های پاشنه بلند خانم نویسنده و قدم های بدون تعادلش.خنده هایم به دختری که تازه     Gرا یاد گرفته بود و داشت به مادربزرگ بی سوادش نشان می داد.

آمده بودم که بخندم،نمی دانم چرا از خانه بیرون زدم برای شرکت در جلسه پرسش و پاسخ فلان نویسنده ی عامه پسند و مثلا فکر می کردم حالش را می گیرم؟جروبحث می کنم با او؟می پیچانمش که در بماند از پاسخ؟حماقت محض بود! و من همیشه احمق بوده ام...

می ترسیدم جا گیرم نیاید.زود راه افتادم و زود رسیدم.نشسته بودم توی سالن خالی و تند تند حرفهایم را یادداشت می کردم تا یادم نرود.خانمی آمد نشست کنارم.دفترم را که بستم،پرسید:خاطراتتو  می نویسی؟لبخند زدم و جواب دادم:یه چیزی تو همین مایه ها!

گفت بسوزانمشان.گفت بعدا در زندگی برایم مشکل ایجاد می کند.از سرگذشت دوستش گفت که زندگی اش به خاطر دفتر خاطرات از هم پاشیده بود.صدایش می لرزید و نمی دانم چرا پوزخند از لبهای من محو نمی شد.

من هم یکی از همان بیست نفر حاضر در همایش بودم،درست مثل بقیه.کسی روی پیشانی ام نزده بود:محض خنده.فکر کرده اند لابد علاقه مندم.

همیشه همین جوری است و تو هیچ وقت نمی فهمی.نمی فهمی روی پیشانی هیچ کس نمی نویسند چه فکر می کند،چه کاره است.من فقط می خواهم این روزها را دوست داشته باشم،این زندگی را.مثل یکی از همان خانم های خانه دار خوشبخت.بد است؟که دست بچه هایشان را گرفته بودند و آورده بودند جلسه ای با حضور یک نویسنده،حالا گیرم عامه پسند.

می فهمی؟پیچیده نیست.تو سختش کرده ای.تو داری مرا پر از سوال می کنی،سوالهای بی جواب.

کافه پیانو

«می خواهم بگویم آنقدر به شیرینی اش حساسم که اگر دانه های شکر را بزرگ تر از این می ساختند که حالا می سازند_یعنی می شد آن ها را بشمری و اگر کسی بهت نمی خندید-حتما آن ها را می شمردم و بعد می انداختم توی قهوه»

 

کافه پیانو پیشکش شده است به هولدن کالفیلد عزیز.نمی دانم،شاید من شرطی شده ام که هر جا جمله هایی می بینم که با عباراتی مثل«می خواهم بگویم» شروع می شود زود یاد ناتور دشت و سالینجر می افتم.

گفتم این را اول از همه بگویم چون همان صفحه های اول خیلی توی چشمم زد!

کافه پیانو رمان خوش خوانی است،یعنی زود می روی جلو بدون اینکه خسته شوی.اسم گذاری فصل ها خیلی جذاب است،خواننده را کنجکاو می کند که مثلا توی فصلی با نام «متوسط بودن،حال به هم زنه گل گیسو» قرار است چه چیزی را بخوانی.اما گاهی اوقات توی همین فصل ها اتفاقی «داستانی» نمی افتد.شخصیت ها می آیند و می روند بدون اینکه تاثیری در پیش بردن کتاب داشته باشد.انگار نویسنده یک دفترچه داشته و جمله ها و عباراتی که به ذهنش رسیده یادداشت کرده تا روزی توی یک کتابی بیاورد!

مثلا خاله فرحناز در فصل «بهش نگو این» همین جوری می آید و می رود تا نویسنده جمله هایی بگوید که توی ذهن آدم بماند.یا به قول خود نویسنده جمله های طلایی.مثل این:

 

«اگر می بینید کسی کار بزرگی نمی کند،برای این است که یا لباسی ندارد که بهش تکلیف کند یا اساسا آدم کوچکی ست.»

 

طوری که امکان ندارد صفحه ای را باز کنی و با عباراتی از این دست رو به رو نشوی،و این جملات گاهی حس زورچپان می داد بهم!

دیگر اینکه من نتوانستم با شخصیت های زن داستان(پری سیما و صفورا) ارتباط برقرار کنم.به نظرم خوب پرداخت نشده بودند،مخصوصا پری سیما که  فقط یک سری تصویر و کد از او داده شده بود.(برعکس دختر هفت ساله داستان،گل گیسو که واقعا شخصیتی داستانی بود،و خودش با حرفها و دیالوگ هایش خودش را به خواننده معرفی می کرد.)

اواخر کتاب  می فهمیم که اتفاقات کتاب واقعی بوده.به نظرم،من خواننده می خواهم داستان بخوانم،کاری هم ندارم که این اتفاقات واقعی است یا نه،و همین آدم های واقعی، باید «داستانی» پرداخت شوند.(این بود نظریه من!)

دیگر اینکه بعضی جاها در گفت و گوها به نظرم آمد که دلیلی ندارد مثلا کلمه ای می خواهند،می خان نوشته شود.مگه می خوان محاوره ای نیست؟چرا باید به می خان تبدیل شود؟

دلیل فاصله گذاری بین پاراگراف های مربوط به هم را هم نفهمیدم.معمولا وقتی بین پاراگراف ها فاصله می افتد که قرار است زمان و مکان و موضوع عوض شود.

و مساله دیگر،با اینکه کتاب پر بود از ارجاعاتی به داستان ها و فیلم ها و آدمهای دیگر اصلا پانویس نداشت.خب شاید همه مایکل داگلاس و پیرس برازنان را نشناسند.

و اینکه من دلیل آوردن و  بولد شدن مارک ها را نفهمیدم.مثلا:

 

-این بود که رفتم مانتوی سبز کم حالی را که مال مهد گل گیسو بود و هنوز نکرده بودیم بندازیمش توی ماشین لباسشویی وستانگ هاوس مان که بشوردش...

-سبزی های آماده را که از فریزر فیلکواش بیرون می آورد...

-یه اسپرسوساز خونگی دارم.دلونگی یه...پایه ای؟

حالا اگر نمی گفت اسپرسوسازشان چه مارکی است نمی شد؟

 

با تمام این ها کافه پیانو کتابی است که در یک عصر کشدار تابستانی می چسبد،به دلایلی مثل اینکه فصلی دارد با نام «چه قدر این غیر مترقبه بودن ها قشنگ است»!

 

این نقد یاسر نوروزی را هم دوست داشتم.

مشخصات کتاب:کافه پیانو/فرهاد جعفری/نشر چشمه

تنهایی انسان معاصر

یکی از بچه ها اس ام اس زده که نمی آید.اینکه بیاید وسط دخترها چه کار کند؟قیافه ی امیر معینی دیدنی است!

من و شادی و تهمینه و فریبا هم هستیم.نشسته ایم در رستوران گیاهی خانه هنرمندان و امیر معینی را نگاه می کنیم که دارد قوطی های دلستر را پاره می کند،آقای گارسون می آید قوطی ها را از دستش می گیرد و می برد.بعد،امیر معینی شانزده ساله از تهران، شروع می کند بلند بلند داستان زورگیری معتاده را تعریف کردن،آقای گارسون جوری نگاهمان می کند یعنی غذایتان را که خورده اید بلند شید بروید!

می رویم گالری و تابلوها را نگاه می کنیم و در مورد تنهایی انسان مدرن بحث می کنیم!(اگر یک تابلوی سیب دیدید بدانید میوه بعدازظهر یک انسان معاصر است.)

دوباره برمی گردیم تا بستنی و چایی بخوریم که آقای گارسون می گوید:دندانهایتان خراب می شود!

سر راه برگشتن،در یک اتفاق باور نکردنی من و تهمینه پنج هزار تومن ضرر کردیم.حواسم نبود طرف پیشنهادم شادی است و حاضر است وسط خیابان بپرد توی جوب و مسافتی را شلپ شلپ طی کند تا روی ما کم شود!

و دیگر اینکه این هم مطلب تهمینه در مورد دیروز که کل یوم آبرویمان را ریخته!

ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد

 

آفتاب مستقیم روی سرم می ریزد.وسط خیابان می ایستم،به دنبال سایه ای و بوق ها را می شمرم.می خواهم به خانم منشی بگویم خانه که زنگ زد،کس دیگری که گوشی را برداشت حرف نزند،قطع کند...فکر می کنم احمقانه است،نمی گویم.می روم همان کافه همیشگی.روی دورترین میز می نشینم و به تو فکر می کنم که در تمام آدم ها تکثیر شده ای انگار.می دانم خانه که رسیدم به مامان می گویم امروز تنهایی رفتم سپید و سیاه.مامان می گوید:چرا تنها؟

بعد حتما مامان می گوید که برای شانزده مرداد برنامه مسافرت ریخته.من هم نمی گویم که نمی توانم بیایم،که باید بروم جایی.می گویم:«خیلی خب.»بعد می روم توی اتاقم،secret garden  گوش می دهم و به این فکر می کنم که چرا وقتی گفتم بیست سال،منشی مکث کرد؟بیست سال کم آمد به نظرش؟بیست سال برای من یعنی قرنها،یعنی روزها و روزها و روزها راه رفتن زیر آفتاب داغ و سوزان.

دلم آن روز اردیبهشتی را می خواهد،که نگار نشسته بود روی زمین توی غرفه کودک و نوجوان.من رفته بودم و از نشر افق هی کتاب نوجوان می خریدم و مطمئن بودم وقتی برگردم نگار هست.نشسته روی زمین و چشم هایش را بسته و من با کیسه سنگین از کتاب های دوست داشتنی می رفتم پیشش.به امید تابستانی طولانی که با انبوه کتاب هایم زیبا می شود.

حالا همان تابستانه است.این روزها من هی لای آنی شرلی را باز می کنم،کتاب محبوب روزهای نوجوانی ام.

هی نصیحت نکنید،نگویید تو آینده را داری.آینده برای خودتان،به من چهارده سالگی ام را برگردانید،چهارده سالگی باشکوهم را.

احوالات شریف؟!

-خیلی خوشحال شدم عزیزم.

-خواهش می کنم.

خواهش می کنم نه احمق بیشعور.باید بگی منم همین طور.